۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبماه است که میرقصد در حیاط مرگ
آن زنبارهی سفید را محترم بدارید! تن کرختش را ببیند! «ماه است که میرقصد در حیاط مرگ.» تن کرختش را ببینید سیاه از سایهها و گرگها. «ماه میرقصد، مادر در حیاط مرگ!» چه کسی زخم میزند اسب سنگی را در آستانهی خواب؟ «ماه است! ماه، در …
ادامهی مطلب