پس طریقی کوتاه در انداز
از میان این زباله ها
به هر آن …
خموشی میگزینم، انتظار میکشم
تا اشتیاقم
شعر و امیدم
چون آنی شوند که گام …
زیر پوست مادرت میخوابی
و رویاهایش در رویاهای تو رخنه میکنند.
در همان حیرت …
در تاریکی روان بودی
لطیفتر از بودن بود.
حالا که قطره اشکی چنان زنده…
انگار که فرود آمده باشی بر دلم
و نور آورده باشی به رگهای من…
زیر درختان بید
تو را در آغوشم میبرم
و احساس میکنم زندهای.
پس به …
چون کبوتری هستی
که زمین را لمس میکند
و بر میخیزد و
دور میشود …
با دستانت
که آهنگی هدایتشان میکند،
آهنگی که سربسته به خاطر میآوری،
میگویی خداحافظ …
بر لبهایت
کلمات ناشناخته شکل میگیرند
و نامشهود
به لطافت
دور تو میگردد.…