صدای گریهات را میشنوم.
بالا میروم
تا اتاقهایی که سایه
بر دیوارهای بیحرکت سنگینی …
با زبانت که بر آن
یک بیخبری درخشان میگذرد
حرف میزنی
از گلی نامرئی.…
گیسوانت در دستان من
و بارقهشان برگذشته از ازدحامهای نامشهود
از لحظاتی که مدام …
برف را میبینی
آمیخته به برگهای بو.
در چشمهایت
سفیدی و سایه را نگه …
چون آهنگی که از دوردستان میشنویم
لمس میکنم دستان دورت را
در خویش.
چنین …
از دستانم میترسی
گاهی اما میخندی و در خود پنهان میشوی
و بیآنکه بدانی…
میگویی: نور میآید.
حالا وقتش نیست.
ولی تو محال را نمیشناسی.
نور میاندیشی.…
در اندیشهی تو خواهم بود
بیشتر از سایهای مبهم نخواهم بود
در لحظهای خواهم …