در باغ، گلهای داودی در حال مرگ بودند
به مانند آرزوها که تو آمدی. با خونسردی
خندیدی، به مانند گلهای کوچک سپید.
خاموش، برایت خوش ترین ترانه را ساختم
از تاریکی اعماق وجودم
و گلبرگها بالای سرت آن ترانه را خواندند.
درخت
با خونسردی، با چهرهای بی تفاوت
خوشامد میگویم بعد از ظهرها را، سپیدهدمها را.
درختی هستم که خواهم ایستاد و چشم خواهم دوخت
هم طوفان را، هم آسمان نیلی را.
خواهم گفت که زندگی تابوتیست
که اندرونش شادی و غم مردم میمیرند.
خودکشیهای خیالین
در قفل در کلیدی میچرخانند، به در میآورند
نامههای قدیمی و به خوبی پنهان شدهاشان را،
به آرامی میخوانندشان، آنگاه میکِشند
پاهایشان را به روی زمین برای آخرین بار.
میگویند زندگیهاشان تراژدی بوده است.
خدا! خندهٔ سرشار از وحشت مردم،
و اشکها، عرق، دلتنگیِ
آسمانها، تنهاییِ چشمانداز.
در کنار پنجره میایستند، خیره به
درختان، کودکان، تمام طبیعت،
به مرمرکارانی که تقلا میکنند،
به خورشیدی که میخواهد برای همیشه غروب کند.
- کار تمام است. اینجاست یادداشت
دقیقا کوتاه، ژرف، و آسان،
سرشار از بیتفاوتی و بخشش
برای هر آنکه میخواهد گریه کند و بخواندش.
آینه را نگاه میکنند، زمان را نگاه میکنند،
میپرسند که شاید دیوانگیست، یا اشتباهی.
نجوا میکنند: «دیگر کار تمام است.»؛
در اعماق وجودشان، البته، همه چیز را به فردا وا میگذارند.
یک داستان
در شانزده سالگی میخندیدند
آنسوتر، در بعد از ظهری بهاری.
بعد لبهایشان خاموش شد
و در قلبهایشان کهنسالی رخنه کرد.
چون دوستانی آغازیده بودند
دو برگ خشک به روی زمین
بعد حتی به راههایی جدا رفتند
در بعد از ظهری پاییزی.
اینک هر کدام، با لبهایی رنگ پریده،
خمیده، بر بندهایشان بوسه میزنند.
بعد به کل فرو خواهند فتاد
و به درون زمین گذر خواهند کرد.
شرافت
دردت را جاری کن در نوای چنگ.
بُلبُل شو،
گُل شو.
وقتی از راه میرسد سالهای تلخ،
دردت را جاری کن در نوای چنگ
و بخوان همان آواز را.
مزن بخیه بر زخمت
مگر با شاخههای گل سرخ.
صمغی سرمست کننده میدهمت
برای مرهمی– و افیونی -.
مزن بخیه بر زخمت،
خون ارغوانیت.
خدایان را بگو: «بگذارید بمیرم»
اما باده از دست مَنِه.
ایستادگی کن در برابر روزهایی که
برایت جشنواره به راه انداختهاند.
خدایان را بگو: «بگذارید بمیرم»
اما با خندهای بگو.
دردت را جاری کن در نوای چنگ.
لبی تر کن
بر لبههای زخمت.
یک سپیده، یک غروب،
دردت را جاری کن در نوای چنگ
و بخند، و بمیر.
پرواز
مرگ، زورمدارانی هستند که میکوبند
بر دیوارهای سیاه و کاشیهای پشت بام،
مرگ، زنانی هستند که با آنان عشق میورزند
به هنگامِ کندنِ پوستِ یک پیاز.
مرگ، خیابانهای کثیف و بیاهمیت
با نامهای شکوهمند و فریبندهشان،
باغهای زیتون، دریای پیرامون، و حتی
خورشید، مرگی در میان مرگهای دیگر
مرگ، مامور پلیسی دولا شده
برای تحقیق، سهم الارثی ناموجود
مرگ، گلهای استکانی در ایوان
و آموزگاری روزنامه به دست
به پیش، آماده، به سنتِ پرِوِزاییِ شصت بازمانده
یکشنبه کار گروه موسیقی را گوش میکنیم
در آوردهام دفترچه پس اندازم را
نخستین موجودیام، سی و یک دراخما
به هنگام قدم زدن به آرامی در اسکله
میگویی: «من وجود دارم؟» و بعد: «تو نداری!»
کشتی نزدیک میشود. پرچم به پرواز در میآید
شاید که آقایِ همه-چیز-تمام بیاید
اگر حداقل، در میان این مردم
یک نفر از فرط نفرت میمرد
خاموش، داغدیده، با رفتاری فروتنانه،
همه خوش میگذراندیم در مراسم تشییع جنازه.
نوستالژی
از اعماق ادواری خوش
به تلخی خوشامد میگویند ما را عشقهایمان
تو عاشق نیستی، میگویی، و به یاد نمیآری
و اگر دلت پر باشد و سرشکی باریده باشی
که به سان آن روز نخست نمیتوانی بباری
عاشق نیستی و به یاد نمیآری، حتی اگر که زاری کرده باشی
ناگهان دو چشم آبی میبینی
چه حکایت دور و درازی! – که یک شب نوازششان کردهای -
انگار که در اندرون خودت میشنوی
ناخشنودی کهنهای که میجنبد و بیدار میشود
این خاطراتِ زمانِ سپری شده
رقصِ مرگشان را سر خواهند گرفت
و آنَک، سرشکِ تلخِ تو
پِلکَت را تَر خواهد کرد، فرو خواهد فتاد
- چشمان معلق – خورشیدهای رنگ پریده
نوری که قلب یخزده را میگدازد
عشقهایی مرده که به جنبش میافتد
غمهایی کهنه که شعله ور میشود...
دوچرخه
یک بار
از یادِ جهانگردان رفته
پیوست دوچرخهای
به گلهای
از بزهای کوهی
با شاخهای نقرهایش
با پیچ با شکوهشان
شد
فرماندهشان
با زنگش
آگاهشان کرد
از خطر
با آنان
همراه شد
در هیاهویشان
در درختستانی
برف گرفته
دوچرخه
با بزها
از ارتفاعات خیره شد
به آدمهای در رفت و آمد
جنگید
بر سر بزی
با گوزنی ریشدار
غضب گرفت بر عقابان
در طغیان
بر تک چرخ عقب
شاد بود
هر چند که هیچ وقت
علف نخورده بود
یا که از جویباری
ننوشیده بود
تا یکبار
یک شکارچی
او را با تیر زد
در وسوسهٔ
نشان نقرهٔ
شاخهایش
و آنگاه
بر فراز کوههای تاترا
رو در روی آسمانِ
پر از برقِ ماه ژانویه
دیدند
برخاست فرشته مرگ
به آرامی
به سواری به سوی بهشت
شاخهای مرده دوچرخه
در دستانش.
تبارشناسی
من از پیشینیانم به ارث بردهام
از مادربزرگ آلمانیام
نهادِ پُر بادِ ترومپتها را
جملات آهنگین دستوری را
از پدربزرگ اوکراینیام
نشانههای دود درخت کُندُر را
استعداد نسخه برداری از سرودهای مذهبی را
از مادر تَتارم
رام ناپذیری زندگی را
صفیر احساسات را
ضمیر تیره را
من لوحی هستم
پر از نوشتههای ادوار قدیم.
کفشهای پدربزرگ
پدربزرگ، دوباره
رفتی آلو دزدی
و باز هم با بهترین کفشهایت رفتی
همانهایی که در کلیسا میپوشی
لا اقل میشد
کفشهای دم دستیات را ببری
پدر بزرگ میگوید راستی
چه فکری میکنند آن کفشهای کلیسایی
تمام آن وعظها را شنیدهاند
مدتی طولانی در کلیسا ایستادهاند
و آن وقت رفتهاند.
شاعر هیچ وقت ندارد
من هیچ وقت ندارم
شما را خواهم گفت که کیستم
تنها در سه کلمه
به زیر کلاهی لبهدار
برجستگیهای صورتم
صورت یک دزد
مثل دو نیمه لیوانی دستهدار
در دستانم گرفتهام
دو قطعه شعرم را
حالا
که همه چیز را فهمیدید
تشریفتان را ببرید.
ملخها
سکوت شامگاهی
نبودِ مردم
هیچ کسی که پدیدار شود
همان نظریه کسالتبار
تنها ملخها
ترجمه میکنند شتابان
شعرهایم را
بر مرغزارها.
اسبِ تَتار
اسبی تَتار از تبار من
چار نعل میتازد از میان کتابهای من
از آنجاست که سر میگیرد صفیرِ وحش
در یورش سبز کلمات
دستههای علفهای سرخ - قهوهای
میلرزند
در باد
یک روز
در مقابل خانهات
پدیدار میشود اسب تَتار
تنها.
در وفور زندگی میکنم
انگشت من مزین است
به ملخی
با عیاری بالا.
از گوشه یک برگ
من زندگی میکنم با طبیعت
همچون آن بادِ در گذر
از روی ایمان برگ.
شبی در ماه مارس
ماه هجوم میبرد به درونِ درختانِ وَن
بوریایی طلایی میاندازمش
ماه هجوم میبرد به درونِ درختانِ وَن
به راستی که خوب میروبَمَش
ماه هجوم میبرد به درونِ درختانِ وَن
جبهای قدیمی میبخشمش
ماه هجوم میبرد به درونِ درختانِ وَن
به راستی که دوستت دارم، ماه من
ماه هجوم میبرد به درونِ درختانِ وَن
به حیاط پشتی میرانمش.