کسی سکوت را نمیشناسد.
سکوت یعنی کلمه و موسیقی.
پیوند بین هرآنچه زنده است…
صفحه سپید
زیر قلم تو صفحه سپیدم
کلمات را در خود میکشم. صفحه سپید نانوشتهام من…
شهر من
شهر پهناور من غرقِ شب است
از خانهٔ خفتهام پر میکشم
مردمان در گذر …
شعر
هر شعر، کودک عشق حرامی است
نخستین فرزند پدر و مادرش، مفلس و بینوا…
پنجره
با نفس شیرین و بهاری اقیانوس اطلس
پرده میشود پروانهای بزرگ
که پرپر میزند…
حفره
شاعر
هنوز زندهام من و زودا زود که گناه باشد این
شاید این روزها زیستن …
موسیقی
چیزی شبیه معجزه در او میسوزد
نگاهش که میکنی تنش شکل میگیرد
وقتی همه …
صبحبخیر
گرم است هر دوسوی این بالشت
دومین شمع رو به زوال است
در گوش …
شب سفید
قفل بر در نبستهام
شمع روشن نکردهام
و تو میدانی خستهتر از آنم
که …
در دل من
در دل من، خاطرهای است
مثل سنگی سفید در دل دیوار
مرا با آن …
از یاد بروم
من صدای شمایانم، هُرم نفسهاتان
بازتاب چهرههاتان
لرزش پوچ بالهایی که نیست
من تا …
انزوا
آنقدر سنگباران شدهام
که دیگر از سنگ نمیترسم
این سنگها از چالهٔ من برجی …
بوی خون
عسل وحشی بوی آزادی میدهد
خاک بوی خورشید
دهان زن بوی بنفشه
و طلا …
بینام
سه چیز را در زندگی دوست داشت:
آوازهای شب کریسمس، تاووسهای سفید
و نقشههای …
همچون طبیعتی بیجان
گل سرخ خشک
در هر اتاق
بازماندهٔ دستههای گل.
گربهای لب پنجره
همچون نقاشیهای …