۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلباز حقیقت و آسپرین…
وقتی مدام در سفری، یعنی مثلن در عرض یک هفته، به بهانههای مختلف، به چهار شهر سر میزنی، آب و هوایت هم بین شهرها عوض میشود: یکی گرم است و یکی سرد. بدن سخت میتواند به اینهمه جابجایی عادت کند. برای همین، در این سالهای غربت، …
ادامهی مطلب