در یکی از فیلمهای مستندم، آنتونیو گاموندا، رابطهی شعر و لذت را چنین توضیح میدهد: «شعر، کاشتن بذر لذت است در تن مرگ!» میپرسم چطور میشود، بر تن مرگ، بذر لذت پاشید؟ گاموندا در جای دیگری از همین فیلم مثالی میآورد: «شعری میخوانید از سزار بایهخو یا خورخه منریکه و شعریست تلخ و تاریک، ولی لذت هم میبرید.» این همانگونه لذتیست که در ما جاری میشود، وقتی به «شروهخوانی»ها دل میدهیم: حتی با قطرههای اشک. میکوشم در این سطور، همین عبارت گاموندا را از منافذ تجربهی تنانهی خویش عبور دهم: تن بشویم در این عبور.
۱
مقایسهی تجربهی برخوردم با جامعهی شاعران در ایران و در سرزمینهای دیگر-بخصوص جهان اسپانیاییزبان-، به من نشان داد که بسیاری از شاعران ایرانی، خود را متعلق به طبقهی ویژهای میدانند: روشنفکرند، فرزانهاند، رازداناند، چیزفهماند در برابر دیگران [عامیانهاش: کلاس میگذارند، خودشان را میگیرند]. این جایگاه ویژهی شاعران، بخشی به خصلت فرهنگی ایرانزمین بازمیگردد که بس ستودنیست و بخشی دیگر خودخوانده است، چیزی از جنس کیش شخصیت. «ربطی ندارد که جامعه تو را فرزانه بداند چون شاعری. تو باید بدانی که این فرزانگیِ مفروض، بدون فروتنی، هیچ نیست.» فروتنی خصلتی بود که در بسیاری از شاعران بزرگِ جهان که شخصن شناختم، عمیقن لمس کردم. عصری را به یاد میآورم در مکزیکوسیتی، در کاخ هنرهای زیبا: سالن شعرخوانی پر بود و حدود چندصد نفر هنوز بیرون سالن مانده بودند. چند تلویزیون آوردند تا آنها هم شعرخوانی گاموندا را بشنوند. بعد از مراسم، صف بلند علاقمندانی بود که میآمدند با کتابهای او در دست (بین صد تا صد و پنجاه نفر) و همه امضا میخواستند. کنار آنتونیو بودم و نگرانش. پیرمرد (آنروزها، در هشتاد و سه سالگی)، با تک تکِ حاضران، احوالپرسی میکرد، اسمشان را میپرسید و اینکه چطور با شعرش آشنا شدند و برای هرکس چند خط مینوشت، خاصِ او. به نیمههای شب نزدیک میشدیم و هنوز جمعیتی در صف ماندهبود. نگران به او میگویم: «خسته نشدی؟ یه عذرخواهی کن و بریم. واسه جسمت ضرر داره.» متحیر نگاهم میکند و جواب میدهد: «من باید از تک تک این آدمها تشکر کنم که به من محبت داشتند و شعرم را خواندند. این چند ساعت، در برابر مهر آنها هیچ است.» آنجا جسمیت فرزانگی را در ابعاد دیگرش لمس کردم. شاعری، حکایتِ همچراغیهاست. همین شعلههای کوچکی که به هم میپیوندند، با حرارتها و رنگهای مختلف. ] اینرا هم بگویم که این فروتنی، ظلمپذیری و سکوت نیست. مواجههی بیتخفیف شاعر را هم دیدم در مقابل مدعیانِ متکبرِ مافیاچی. آنچه در این سطور من فروتنی یا تواضع میخوانم، با خاکساری یا خاکتوسری و غیره فرق دارد. بدون وجود کرامت و عزت نفس ناممکن است و اساسن ریشه در نامناپذیری «تن» انسانی دارد و زندگیِ تنانهی «شعر»: جایی که همدلی و امنیت ممکن میشود در کنارِ یک غیریت، یک «دیگری». این بحث را در نوشتههای بعدی توضیح خواهم داد.[
۲
این «خودخواندگی» را بگذارید کنار خصلت دیگر، «شتابزدگی» و نتیجه این میشود که بسیاری از «نوآمدگان» – خودم هم یکی از آنها- میخواهند راه چندینساله را یکشبه بروند. در واقع، بسیاری خود را «نابغه» میدانند و استعارهی «نبوغ» در نزد آنها، عملن چیزی جز ترکیب «خودخواندگی» و «شتابزدگی» نیست. نبوغِ فرضی شاعرانی چون «رمبو» یا «لورکا»، علاوه بر اینکه یک پدیدهی تاریخیست، یک «استثنا» هم هست. استثنا، قاعده نمیشود. قاعدهی شاعری، کار و فعالیت سالیان است. هیچکس شاعر نیست: شاعر میشویم. شاعری، در «شدن» است، نه در «بودن». فیزیولوژی انسانی، بخصوص تمام عواملی که به درک و تجربهی «ریتم» بر میگردند، ممکن است تاثیری در انتخابِ «شاعری» داشته باشند، ولی هرگز شرط «کافی» برای شاعر بودن نیستند. لمینسکی نوشته بود: «یک شعرِ خوب/ سالها زمان میبرد/ پنجسال فوتبال/ پنج سالِ بعد یادگرفتنِ سانسکریت/ شش سال به دوش کشیدنِ سنگ/ نه سال عاشقی با دختر همسایه/ هفت سال ضربههای تمام عیار/ چهارسال تنهایی/ سه سال عوض کردن شهر/ ده سال تغییر موضوع/ یک ابدیت/ تو و من/ کنارِ هم قدمزدن.» به عبارتی، یک شعر، نتیجهی یک عمر زندگیست. حرف ازرا پاوند به دابلیو. اس. مروین را باید جدی گرفت: «وقتی هجده سالهای فکر میکنی میتوانی شاهکار بیافرینی. ولی مطمئن باش چیز دندانگیری نمینویسی. چون هنوز زندگی نکردهای.» ازرا پاوند، به مروین توصیه میکند چون خودش نمیتواند در آن سن و سال، چیز دندانگیری بنویسد، باید در لذتِ جستجوگری، عرق بریزد و ترجمه کند و به نوعی، افقِ زیست شعر خود را در معاشقه با افقهای دیگر بگشاید. شبکههای اجتماعی، متاسفانه به این شتابزدگی دامن زدهاند. فعالان سیاسی ما هم فکر میکنند که اگر حرفی زدند، درجا باید اثر کند: نوشتم «باران»، باران بارید! این شکلی از خودمحوری، یا خود«خدا-انگاری»ست که میگویی «کن» و باید «یکون» شود، اگر نه پاچهی عالم و آدم را میگیرند که چرا نشد؟، مقصر کیست؟
۳
این دو خصلت را جمع ببندیم با چیزی که اسماش را گذاشتهام: «ژانر داغون». منظورم چیست؟ به تمام کسانی اشاره میکنم که «شوخی، خنده، رقص، سرمستی، شادی، بازیگوشی و شیطنت، هوس، میل» و هرچیزی را که در ردهی استعاریِ «لذت» قرار میگیرد، سطحی میدانند و جلف، و در عوض «پرهیزکاری، مشقت، اخم و تخم، گوشهگیری، نومیدی، زهد» و همهی آن صفاتی را ستایش میکنند که همردهی استعاریِ «رنج»اند. نتیجهی این ماجرا، در حوزهی ادبی این میشود که گاه و بیگاه دنبال «نوابغ فراموششده» میگردند که فیالمثل یک کتاب منتشر کردهاند و زمانه با آنها لج کرد و شاعری از سرشان افتاد: «شهدای عرصهی شعر». معادلش در حوزهی سیاسی هم، همهی فعالانیست که قهرمان، برایشان فقط «شهدا» هستند. یعنی حماسهای وجود ندارد اگر شخصیتِ اصلی حماسه، «کشته» نشود یا از آزمون آتش (منظورم شکنجههای سخت) پیروز بیرون نیاید. در ایامِ انتشار «کتاب جمعه» یکی از فعالین حزب توده که به دیدار شاملو رفته بود در جایی نوشت: «شاعر خلق، بورژوایی بیش نیست. بر صندلی آبنوس مینشیند و گرامافون گوش میدهد.» شاملو، صندلی و تخت آبنوس نداشت. آیدا دربارهی صفحه و گرامافون هم جایی گفته که دو نفری (او و احمد)، یک وعده غذا کمتر میخوردند تا پسانداز کنند و بروند صفحه بخرند. در باور من، آن فعال سیاسی، فقط انحطاطِ شیعی-مسیحیِ آنسالهایش را افشا کرده بود. در نوشتههای بعدیام، ابعادی را که از این سه خصلت شناختهام، بیشتر شرح خواهم داد. این مقدمات اینجا بمانند و بروم سراغِ مرگ و لذت.
۴
در سالهای نخست تبعیدم، شرایط نژادپرستی موحش اروپا، خاستگاهِ طبقاتیام و عوامل دیگر باعث شدند که زندگی بسیار بیثباتی را بگذرانم. وقتی در ایران بودم، فکر نمیکردم که یکروز باید در این و آن رستوران، مستراح بشویم تا امروزم، فردا بشود. «کار، عار نیست»، این را از کودکی آموختهام. منتها، ناامنی، فقر، غربت و نژادپرستی زخمهایی بر من نهادهاند که هنوز هم جایشان درد میکند. وقتی به مکزیک رسیدم، به ورزشکاری مصدوم شباهت داشتم که تا بدنش گرم است، هنوز متوجهِ میزانِ آسیبی نیست که بر او وارد آمدهاست و به محض اینکه از دویدن باز میایستد، دردها، یکی یکی، پیدایشان میشود. بخت یارم بود که از همان هفتهی اولِ رسیدن به مکزیک، خوان خلمن دستم را گرفت و قدم به قدم مرا در دل مغاک همراهی کرد. روزی را به یاد میآورم که با یک شاعر آمریکایی و خوان، در کافهای نشستهایم. از همه چیز حرف میزنیم: زمین و هوا، وضعیت بشری، شعر، و آن شاعر آمریکایی به خوان میگوید: من معنیِ فاجعه را میدانم، در عمرم شاهد یک تیراندازی بودهام، در یک بار. روایتِ سرد و بعیدِ یک ناظرِ محض، که انگار معنی همدلی را هم نمیداند. خوان ناگهان برآشفته میشود و میگوید: «بسّه جناب! شما بهتره خفه شی!» هیچوقت خوان را چنین برآشفته ندیده بودم. او، همیشه میخندید. «انساندوستیِ» اروپایی، معمولن، معنایش همین موقعیتِ ذهنیست که آن شاعر آمریکایی از درکِ فاجعه ابراز کرده بود: یک «ناظر» که خود را «عقل کل» میداند و «درد»، برایش چیزی جز «تصویر درد» نیست. خوان در دیکتاتوری نظامی آرژانتین، چیزی حدود صد نفر از دوستانش را از دست داده بود. پسرش را کشتند. عروس حاملهاش را درست پس از زایمان تیرباران کردند و نوهاش را به یکی از قاتلانِ مادرش بخشیدند. همهی آن سالهای تبعید، سالهای جستجوی حقیقت، آن سالهای رنج، «لبخند» را از او نگرفتند. به من میگفت: «نگذار جسمت و ذهنت خیلی از هم فاصله بگیرند. بخند، بازیگوشی کن، به جسمات بازگرد. اگر ذهنت را تحملِ فاجعه پریشان کرده، جسمت را پریشان نکن. بگذار ذهنت در لذتهای جسمات بیارمد.»
۵
«کاشتن بذر لذت در تن مرگ» چه معنایی دارد اگر «خوان» جسمیتِ آن نیست؟ تردید ندارم که آنتونیو نیز، جز این نمیاندیشد. در این سالها از او آموختهام که «رنج» اجتناب ناپذیر است. ولی برای ما، ملعونان تاریخ، اگر فضیلتی هست در «خلق لذت» است. میگویم خلق لذت، نه جستجوی آن. این خلاقیت از معبرِ فروتنی و صبوری میگذرد. عاشقی در این معنا، خالق لذت است. تنی که در برابر تنی دیگر نامی ندارد. تنی که صبورانه، خطوطِ تنی دیگر را میکاود. زبیگنیف هربرت در شعری از سپیدهدم اعدامها حرف میزند. این شعر، آنچه را که گاموندا میگوید، ترسیم میکند. هربرت مینویسد:
۱
سپیدهدم، بیرونشان کشیدند
به محوطهی سنگی
تا سینهکش دیوار.
پنج مرد
دو نفر جوان و
باقی میانسال
بیش از این
از آنها
نمیتوان گفت.
۲
وقتی جوخهی آتش
تفنگها را نشانه بگیرد
همهچیز ناگهان
در نور زنندهی وضوح
آشکار میشود
دیوار زرد
آبیِ سرد
سیم سیاهی بر دیوار،
به جای افق
همان دم
که پنج حس طغیان میکنند و
چون موشها
سرخوشانه از قایقی میگریزند
که غرق میشود
پیش از آنکه گلوله به هدف اصابت کند
چشم، خط سیر گلوله را دنبال میکند
گوش، صدایی فولادین را ثبت و ضبط میکند
مشام از دود گزنده پر میشود
گلبرگی از خون، سقف دهان را پاک میکند
لامسه در خود میپیچد و رها میشود
و حالا آنها بر خاک افتادهاند
با چشمهایی فرو پوشیده به سایه
جوخهی آتش قدمزنان دور میشود
دکمههای سربازان آویزان است
و کلاهخودهای فولادی
از آنها که کنار دیوار آرمیدهاند
زندهترند.
۳
اینها را امروز نیاموختهام
پیش از دیروز هم میدانستم
پس چرا شعرهایی مینوشتم
بیاهمیت
دربارهی گلها؟
در شب پیش از مرگ
آن پنج تن
از چه حرف میزدند؟
از رویاهای صادقه
از شیطنت در فاحشهخانه
از قطعات ماشین
از سفری دریایی
از اینکه حین بازی پوکر
ایکاش دستاش را رو نمیکرد
از اینکه ودکا بهترین مشروب است
که شراب، سردرد میآورد
از دختران
از میوه
از زندکی،
یعنی هنوز میتوان در شعر
نام چوپانهای یونانی را به کار برد
هنوز میتوان کوشید تا رنگ آسمان صبح را فهمید
از عشق نوشت
و هنوز میتوان
دیگربار
در دل مرگی جدی
گل سرخی پیشکش کرد
به جهان خیانتزده.
مینویسم تا از دلِ مرگی جدی، گل سرخی پیشکش کنم، به جهانِ خیانتزدهام.