۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلببا من حرف بزن
امروز در صدای نامطمئنات میخواهم پژواکها را بشنوم. با من حرف بزن با کلماتی که هرگز نبودهاند. پوست عوض کن بندرگاهت را یا وداعی ابداع کن. ولی مرا برگردان به آنجا که بودم آرام مثل باران بهار به آن صبحهای داغ آنجا که گل نمردهاست. به …
ادامهی مطلب