تا شیرینیپزی کنار آپارتمانم
قدم میزنم.
تازه دارند تستها را با پنیر
از تنور در میآورند.
وقتی میپرسم: «این بوی چیه؟»، تازه شاعر میشوم
میپرسم
هرچیزی را که هرکسی
دلش میخواست در شیرینی فروشی بپرسد،
ولی انگار از پسش بر نمیآمد:
به جای دو مشتری دیگری حرف میزنم
که میخواستند یک اسم را بخرند.
از زن کنار دخل
درصد فروشش را میپرسم.
دارم لاس میزنم؟
سرحالم چون روزها بلندترند؟
زن اینکارها را میکند:
حوصله میکند و برشی را انتخاب میکند:
«دارم خوبارو سوا میکنم» به من میگوید.
چهارده آوریل است،
بهار است با پنج تا ده درجه دما.
بعضی روزها، وطایفم را حس میکنم
بعضی روزها کارم را دوست دارم.