بعضی عصرها
غروب
بر گیسوانات نور نمیپاشد.
هیچ کجا نیستی
و حرف میزنی
با …
چون کبوتری هستی
که زمین را لمس میکند
و بر میخیزد و
دور میشود …
با دستانت
که آهنگی هدایتشان میکند،
آهنگی که سربسته به خاطر میآوری،
میگویی خداحافظ …
بر لبهایت
کلمات ناشناخته شکل میگیرند
و نامشهود
به لطافت
دور تو میگردد.…
با زبانت که بر آن
یک بیخبری درخشان میگذرد
حرف میزنی
از گلی نامرئی.…
گیسوانت در دستان من
و بارقهشان برگذشته از ازدحامهای نامشهود
از لحظاتی که مدام …
برف را میبینی
آمیخته به برگهای بو.
در چشمهایت
سفیدی و سایه را نگه …