۱ بيدار شدم، خانهی بود که در آن زاده شدم
کف دريا بر صخرهها شتک میزد
پرندهای نبود
فقط باد بود تا موج را بگشايد و ببندد
سراسر افق بوی خاکستر میداد
تودههای ابر انگار آتشی را پنهان میکردند
که در جايی ديگر، جهانی را میسوزاند.
به ايوان رفتم، ميز را چيده بودند
آب به پايههای ميز ضربه می زد.
و او هنوز قرار بود به درون آید، همان زن بیچهره
که میشناختمش
میدانستم چه کسی در را میلرزاند
در راهرو،
کنار پلکان تاريک،
اما به عبث،
که آب در اتاق خیلی بالا آمده بود.
دستگيره را چرخاندم،
نچرخید،
میتوانستم هیاهوی ساحلی ديگر را بشنوم
خندهی کودکانی را که بر چمنهای بلند بازی میکنند
بازيهای ديگران را، هميشه ديگران را، در سرخوشیشان. ۲
بیدار شدم، خانهای بود که در آن زاده شدم
باران نرمنرمک در همهی اتاقها میباريد
از اتاقی به اتاقی ديگر میرفتم،
درخشش آب را تماشا میکردم
بر آینههایی که همهجا روی هم تلنبار شده بودند،
آینههای شکسته،
يا فشرده ميان اثاثيه و ديوارها.
از اين انعکاس
گاهی چهرهای پديدار می شد، خندان،
متفاوت و شیرینتر از هرآنچه در دنیاست.
و با دستی مردد،
گيسوی آشفتهی الهه را
در تصوير لمس میکردم،
زير حجاب آب
چهرهی پريشان و غمگين دخترکی را دیدم.
در بهت میان بودن و نبودن
در تردید لمس مه
صدای خندهای را میشنیدم
که در راهروهای خانهی خالی میگذشت.
اينجا هيچچيز نیست
جز عطيهی هميشگی رويا
دستی گشوده که عبور نمی کند،
تندابی
که خاطرات را محو میکند. ۳ بيدار شدم، خانهای بود که در آن زاده شدم
شب بود،
درختان از هر طرف
دور و بر دروازهی خانهی ما ازدحام میکردند.
بالای چارچوب در
در باد سرد
تنها بودم
نه، تنها نبودم،
که دو جاندار عظيم
بالای سرم، درگذر از من، با هم حرف میزدند
پشت سر، پیرزنی خمیده، زشت
دیگری پیش رو، آن بیرون، مثل چراغی
زیبا، در دستش جامی که به او پیشکش شده
با ولعِ تمام مینوشید تا عطشاش را فروبنشاند.
میخواستم خودم را مسخره کنم؟ بیشک نه
اما با قدرت یاس
فریادی از سر عشق کشیدم،
و زهر در تمام تنم جاری بود،
الههای که به سخره گرفته شد
آنرا که دوستش میداشت
در هم شکست.
چنين میگويد امروز،
زندگانی محصور در زندگی. ۴
وقتی دیگر
هنوز شب بود.
ادامهی مطلب