۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبشعر ۱۴، شب پلنگ | کلارا خانس
رقصی میان گندمزار و ماری از راه میگذرد. با قلمموی انگشتهایمان خار، در هوا نقشهای گونهگون میپذیرد و همهچیز پیرامونِمان صداست گیلاسهای رسیده در سبد کوچک دهانمان را میجستند و پاها چیزی از فرار نمیدانند تنها دایره را میشناسند غیاب را باور ندارند و میدانند که …
ادامهی مطلب