۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبشعر هفتم: مختصر گزارشی از یک تابستان
آتش،از چهارگوشه تابستان شعله می کشد جنگل اقاقیها مستانه سبز می شود روحِ سبز شراب از تاکستانها میدرخشد شقایقها بر گندم زار خون میریزند تاریکی می رسد و ماه بر پلِ نقره ای قدم می زند جهان مثل نانی تازه از تنور درآمدهاست و شب آنرا …
ادامهی مطلب