آتش،از چهارگوشه تابستان شعله می کشد
جنگل اقاقیها مستانه سبز می شود
روحِ سبز شراب از تاکستانها میدرخشد
شقایقها بر گندم زار خون میریزند
تاریکی می رسد
و ماه بر پلِ نقره ای قدم می زند
جهان مثل نانی تازه از تنور درآمدهاست
و شب آنرا میبلعد
یان اسکاسل شاعر چک تولد 1922 مرگ 1989. میلان کوندرا در رمان “جهالت” از او چنین نقل می کند:” اسکاسل از اندوهی میگوید که فرایش گرفته، دلش میخواهد آن را بردارد و به دوردستها ببرد، با آن خانهای بسازد، خود را سیصد سال در آن حبس کند، و در این سیصد سال، در را باز نکند، در را به روی هیچ کس باز نکند!”.
کاش وقتی میرفتیم روی 500 شعر همشون به ترتیب و لیست میومد:|
شعرهشتم از قلم افتاد…