تمام این مسافت های طی شده
برای آن سه سطری بود
که در کتاب تبعید خوانده بودم
‘فانوس معدنچی و چراغ آوازخوان’
راه را روشن کرده بود
مگر من هم سال ها پیش
در آن شب برفی
برای رسیدن به شاعری
سوار اتوبوس استانبول
نشده بودم؟
مگر درب اتاق زیر شیروانی
آن خانه را در ‘شیشلی’ نکوبیده بودم؟
اضطراب و هیجانی غریب
در سینه ام می تپید
فانوس راه را
روشن نکرده بود
و من
چنان خانه ای داغدار
اندوهم سنگین
و لبانم از لبخند تازه عروسی
آکنده بود