۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبای دل
در بامداد سبز میخواستم دل باشم، دل. در غایت عصر میخواستم بلبل باشم، بلبل. نارنجی بپوش ای دل. به رنگ عشق ای دل. در صبح زنده میخواستم خودم باشم، دل. و در عصر ساقط میخواستم صدایم باشم، بلبل. نارنجی بپوش ای دل. به رنگ عشق ای …
ادامهی مطلب