دختر عریان آفتاب میگیرد
شاخهها بهدشواری
تنش را میپوشانند.
به سوی آفتاب میگشاید تنش را
که باران آتش
از نورش میآکند.
میان چشمان بستهاش
ابدیت خود را به لحظهای مبدل میکند از طلا.
خورشید زاده شد
چرا که تلالو این تن
بدو زندگی بخشید.
به خاطر او
زمین،
یک روز بیشتر زندگی میکند.
بی آنکه بداند
آفتاب است او
میان نجوای شاخهها.