۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبمحکمه
عالیجناب! وقتی من، نیروی داوطلب جنگ به خانه برمیگشتم آنها «زمان» مرا کشتند. بعد توجه کردم که زمان از قلب و دهان و پیشانیاش جدا شده. با این حال، او را راحت نمیگذاشتند. برای همین، محکوماش کردند به سالرنجهای بعدی، سالاشکهای بعدی رباتسالها و خرسالها و …
ادامهی مطلب