دوباره همان قصه را تعریف میکنی
دربارهی کودکیات،
اینکه پنج ساله بودی و
دوچرخهی آبیات را میراندی
از کپنهاگ تا اسپرگائرده،
و شب بود و برف
وقتی رسیدی،
پدربزرگ و مادربزرگ خیالشان راحت شد
چون تمام روز، هیچکس نمیدانست
کجا هستی
کجا غیب شدهای.
کنار میز پیانو مینشینیم
زیر سبز کمرنگ یک چتر،
شراب مینوشیم
در پاییز آبی کالیفرنیا
ستارههای سرخِ گلهای سرخ
در امتداد پرچین،
بالای گاراژ قراضهی ما چفته میبستند.
زود
جامهای شراب تهی و
قصههامان گفته خواهد شد،
و خانه پوشیده میشود
به سوزنکهای کاج
که بادشان از درختان تکاندهاست.
کسانی دیگر اینجا زندگی خواهند کرد.
و ما غیب میشویم
مثل بچههایی که تا دورها سفر کردهاند در تاریکی
ستارههای برف بر موهایشان،
و میرانند و میرانند
تا اسپرگائردهی مسحور.