عالیجناب!
وقتی من،
نیروی داوطلب جنگ
به خانه برمیگشتم
آنها «زمان» مرا کشتند.
بعد توجه کردم که زمان
از قلب و دهان و پیشانیاش جدا شده.
با این حال، او را راحت نمیگذاشتند.
برای همین، محکوماش کردند
به سالرنجهای بعدی، سالاشکهای بعدی
رباتسالها و خرسالها
و در خیلِ چیزهایی دیگر
که هیچ ارزشی برایش نداشتند.
بعد خواستند به خوک گینهای تبدیلاش کنند
همه جور زهری را امتحان کردند
مثل غم یا بدبختی
یا اسمهایی از این قبیل.
ضربهی آخر وقتی وارد شد
که آنها با چماق تقدیر به سرش کوبیدند.
عذر میخواهم، عالیجناب
اما این زندگی نبود.
از آن وقت
-منتظر نوبتم در این صف-
حتی نصف مرگ را هدر دادهام
تا دادخواهی خودم را
تسلیمِ عالیجناب کنم
همینجا
در محکمهی قیامت.
محکمه
اثری از : مارین سورسکو محسن عمادی