۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبالکلها
بهسلامتی شعر ششم گوش سپردم به هیاهوی شهر محبوسِ این زندانِ بی افق چشم انداز: آسمانِ خصمآلود و دیوارهای لخت زندانم روز به خاموشی میگراید اما در زندان, چراغی میسوزد ما در سلول تنهای تنهاییم من و روشنی دلفریب و عقلِ عزیز
ادامهی مطلب