۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبرویاهای آینده | ماریو ملندز
خواهرم آن صبح خیلی زود بیدارم کردو گفت: « پاشو باید اینو ببینیاقیانوس با ستاره ها پر شده»خوشحال از این فاش کردنشزود لباس پوشیدم و فکر کردم:اگر اقیانوس با ستاره ها پر شدهمن باید با اولین پرواز فرودگاههمه ی ماهی ها را از آسمان جمع کنم …
ادامهی مطلب