وحشت و رویا
پدر و مادرم بودند.
و پاگرد پلکان
موطنام را وسیعتر میکرد.…
منظر از آن من است
منظر از آن من است
چرا که چشم نظاره مال من است.
پرنده مال …
کجایی تو؟
ظلمت میچرخد و میچرخد،
از روشنی سخن میگوید.
سایهها، چشم در چشمِ پنجرهها:
کجایی …
برادر بزرگترم
برادر بزرگترم
از جنگ که برگشت
ستارهی نقرهای کوچکی داشت
بر پیشانی
و زیر …
پس از عشقبازی ما
از آزادی نمیتوان سخن گفت
از آزادی نمیتوان سخن گفت،
از برابری و برادری هم.
از آنها نمیتوان حرف …
زبان
برای خوب و بد
واژهای ندارد.
اینها اختراع ما آدمهاست.
زبان مثل سایهاست
اگر …
بی تفاوتی
دانته
دشمن روانهی فلورانس میکند.
تنها میتوان به چیزی خیانت کرد
که کسی دوستاش …
هملت
هملت نقش دیوانه را بازی میکند
چراکه دیوانه هست.
با دیگری شدن
جاسوس خودش …
برنده
میگوییم: مسابقه را تو بردی
اینکه جایزهات
مسابقهای دیگر بود
اینکه نچشیده شراب پیروزی …
چه مایه نفرت
چه مایه نفرت
چه مایه شرم
بر این حیوان مضطرب
که چسبیده به زندگی.…
حیات بینوای من
خستگیام
پریشانیام
شادی و هراس من
خاکساری و تمام شبهای من
نوستالژیام
به سال …
گم گشته
خانه ندارم.
در میانهی شب
ویران شدهاست.
معماری دردناکاش
فرو ریخته است.
وارد میشوم …
هربار کلئوپاترا
هربار کلئوپاترا
از سرزمینی بیحاصل میگذشت
دستور میداد درهای معبد را
با نقشهای مردان …
صلیب ناطق
چیزی را باید زندگی کنم، تنها برای یک روز.
چیزی مرا انتظار میکشد در …
هنوز هم نقشهای در سر داری برای من؟
هنوز هم نقشهای در سر داری برای من؟
اگر نه، رهایم کن، خاموشم کن.…