از «هنر غذاخوری»،
درس نخست:
نباید قاشق را
با چنگال گرفت.…

از «هنر غذاخوری»،
درس نخست:
نباید قاشق را
با چنگال گرفت.…
بیدار شوید ای خنیاگران:
پژواکها به آخر میرسند و
صداها آغاز میشوند .…
نه خورشید
که ناقوس،
وقتی بیدارت میکند
بهترین اتفاق صبحگاهیست.…
نویسندگان،
صحنه با تعصبی تئاتری به آخر میرسد:
در آغاز صورتک بود.…
ساعت قلبم:
ساعت یک امید و
یک ناپیدایی.…
چشمی که میبینیاش
چشم نیست چون تو او را میبینی،
چشم است
چون تو …
کلمات عاشقانه را،
با اندکی اغراق
بهتر میتوان فهمید.…
بارالها
ما را حفاظت کن
از مواجهه
سالها و سالهای بعد
با عشقهای بزرگمان.…
اندک اوقاتی که شاد بودم
هراسی ژرف با من بود:
مخارجش را
چگونه پرداخت …
چگونه دستخطِ دستانت را دوست میداشتم
بر فرش
بر میز هر روز
بر خلوت …
در شهری که من به دنیا آمدم
اشباح، مادینهاند.
آنطور که وقتی بیدار میشوم…