سکوت گرد شب
بالای خط حامل نامتنهاهی.
و عریان
بالغ از شعرهای گمشده
به خیابان میروم.
آن سیاه،
دریده به آواز زنجرهها،
با خود آن آتش بیهوده را دارد،
بیجان،
از صدا.
آن نور آهنگین
که جان را در مییابد.
اسکلتهای هزار پروانه
در چاردیواری من میخوابند.
بر فراز رود
جوانیِ نسیمهای مجنون در گذر است.