اینک این منم کنارِ مزارت. هرمنگادا تا بر جسم فقیر و نابت بگریم که هیچیک از ما تباهیاش را ندید. هشیار و عزادار میآیند دیگران ولی من مست میآیم. هرمنگادا، من مست میآیم. و اگر فردا صلیب مزارت را بر خاک، افتاده یافتند نه شب بود هرمنگادا، نه باد. من بودم. میخواستم صلیبات را تکیهگاه مستیام بگیرم بر خاک افتادم …
ادامهی مطلبناماش ژوزفا بود | لدو ایوو
ناماش ژورفا بود. نه برای اینکه انبههای رسیده برایم گرد آورد یا اینکه میبایست یک روز بمیرد. میدانم که نامش ژوزفا بود. نه برای اینکه در نگاهش واپسین بارقهی شمالشرقی را نگه دارد یا اینکه در رود تن بشوید. هنگام کز نامش پرسیدم، به سختی گفت ژوزفا. نه برای اینکه همنامِ سواحل باشد و همنام مدرسهها و از تبار بازار …
ادامهی مطلبخود را در تو فرو میریزم | لدو ایوو
چون دستهای از پرندگان خود را در تو فرو میریزم. و همه عشق است و همه جادوست، همه قبالاست. تنات زیباست چنان چون فروغ خاک، که روز را و شب را، به اعتدال اندازه میکند. وصال آسمانهای میان دو سرپناه، ارتفاع همه چیزی و چمان میخزی بر خاک شگرف نامزدی. شب، روز میشود چون تو هستی زنانه و کامل میان …
ادامهی مطلبخفاشها مخفی میشوند | لدو ایوو
خفاشها لابلای پردههای گمرکخانه مخفی میشوند. ولی کجا پنهان شوند آدمیانی که سراسر زندگیشان را میان تاریکی میگذرانند و به دیوارهای سفید عشق برمیخورند؟ خانهی پدری، پر بود از خفاشهای آویزان مثل چراغهای افروخته بر آن ستونهای کهنه که بام را در مخافت باران نگه میداشتند. «این بچهها خون ما رو میمکن.» آه میکشید پدر. کدامین انسان نخستین سنگ را …
ادامهی مطلبهمهی روز | لدو ایوو
همهی روز، دروازه باز میماند ولی شب خودم میروم و میبندمش. چشم به راهِ هیج مهمان شبانهای نیستم اگر نیست آن طراری که از دیوار رویاها بالا میرود. چنان خاموش است شب که میلاد چشمهها را در کوهستانها میشنوم. تخت سفیدم چون راه شیری در شب تاریک به چشمام تنگ میآید. یکتنه تمام فضای عالم را اشغال میکنم. دست حواسپرتم …
ادامهی مطلبفقرا سفر میکنند | لدو ایوو
فقرا سفر میکنند. در ایستگاههای اتوبوس مثل غازها، گردنهاشان را بالا میگیرند تا علامتهای ماشینها را نگاه کنند. و نگاهِشان از جنسِ نگاهِ کسانیست که میترسند چیزی از دست بدهند: کیفی که یک رادیوی قوهای در آن است، یک ژاکت که رنگ سرما دارد به روزی بیرویا ساندویچ سوسیسی در کفِ کیف و آفتاب حومه، و گرد و خاکِ آن …
ادامهی مطلبهر روز به ماسیو بازمیگردم | لدو ایوو
هر روز به ماسیو باز میگردم. میآیم در قایقهای گمشده، در قطارهای تشنه، در هواپیماهایی کور که فقط شبهنگام فرود میآیند. بر دکههای سواحل سفید خرچنگها میگذرند. رودهای شکر میدود میان سنگهای کوچهها، شیرین روان میشود از گونیهای انباشته در آسیابِ نیشکر و خونِ کهنهی کشتگان را عیان میکند. به محضِ رسیدن به سمت مسافرخانه میروم. در شهری که اجدادِ …
ادامهی مطلبدریا در جهت معکوس | لدو ایوو
دریا در جهت معکوس: صورتهای فلکی قایقهایند. شعر یک دروغ است. ستارها قایق نیستند. آسمان یک توهم است. حقیقت روی زمین است. در قایقهایی لنگر انداخته در امتداد اسکله.
ادامهی مطلبجندهخانههای ماسیو | لدو ایوو
جندهخانههای ماسیو بر نوجوانی من، نور میپاشند. از امتیازهای خاص زندگیام، یکی این است که در اوان جوانی به آنها سرک کشیدهام. عصرها که طبق معمول از روبروشان میگذشتم، کم و بیش، همیشه وقتی میرسیدم که جندهها تازه از حمام در آمدهبودند، با حجب و حیا بر نردههای روبروی دریا لم میدادند، تا به کشتیها خیره شوند. عطر یاسمن که …
ادامهی مطلبناف تو: میش سیاه | لدو ایوو
ناف تو: میش سیاه در رمهی سفید تنت.
ادامهی مطلبباد را دیدم که میوزید | لدو ایوو
باد را دیدم که میوزید و شب را که فرود میآمد. زنجره را دیدم که میجهید بر سبزهی لرزان. بسی شگفتتر از خاک قدم بر آب نهادم و غنچه را دیدم که گل میشود تو گویی صدفهایی که زبان میگشایند. شب و روز را که یگانه میشدند تا تدهینام دهند. و پیوند نور و سایه رویاهایم را به بر گرفت. …
ادامهی مطلبتو انبار ظروف مقدس کلیسا | لدو ایوو
تو انبار ظروف مقدس کلیسا یه موشی زندگی میکرد: یه مسیحی بد که همهچیو میدزدید و فقط احترامِ سنتا اوکاریستیا رو داشت. تو این مکان مقدس یه جای مطمئن قایم میشد و حتی اسقف اعظم رخصت دیدارشو نداشت. روزا میخوابید و شبا میجووید. درست عین خود خدا نامرئی بود. رخ نشون نمیداد به دیّاری تو دنیا. پدر روحانی، متصدی کلیسا …
ادامهی مطلبدر شهر ماسیو | لدو ایوو
در شهر ماسیو، در آهنفروشیها شب هنوز در کوچههای سوزان با آفتابی بلند میآید. فرامیرسد سکوت دیگربار تا اهالی آلاگون را بیقرار کند. به جهان متروک عقرب کنامی خواهد جست و عشق گل خواهد کرد چنان که زبان میگشایند بر ماسههای دریا صدفها، به دریای سارگاسو. اثاث خانه روی رف میلرزد وقتی درها بهتندی بسته میشوند. آچارها، پیچها و مهرهها، …
ادامهی مطلبمجذوب بوی خونِ قاعدهگیش | لدو ایوو
مجذوبِ بوی خونِ قاعدهگیش نرّهسگانِ مشتاق پیِ ماچهسگی را میگیرند انگار ملکهای سیاه جستهاند. بوش میکشند به بیحیا حرکتی چنان که میشایدش عشق دانست. متظاهرِ رنجوری از تعقیب ماچهسگ چنان زنان متهم حاشا میکند. میان دو خورشیدی که منظر روز را حد مینهند عطر نافذی از حیات در معیتِ اوست. شبهنگام، که در حیاط حبس میشود نرّهسگان آنطرفِ در میمانند، …
ادامهی مطلباز پرندگانی که میخوانند | لدو ایوو
از پرندگانی که میخوانند آنان که قارقار میکنند را ترجیح میدهم کلاغها، یا آنها که در ظلمات ناله سر میدهند جغدهای سفید شبزندهدار که مقیمِ جنگلهای مناند. ترانهی ملودیک تن را نرم میکند جان را کرخ میکند جانهایی کز شکنجه و انعکاس سر باز میزنند و از پچپچِ روز درّنده هراساناند. همیشه خواستهام که موسیقی ناساز بر قلمروم حکم براند: …
ادامهی مطلبهر سکوتی شکنجهام میدهد | لدو ایوو
هر سکوتی شکنجهام میدهد. همیشه چیزی را از قلم میاندازد: توطئهی خیانتی را میان گلهای ویستریا توجیه دقیقی را در باب وجود یا عدم وجود خدا جنجال موشها را در مزبلهها تصادم ملخ هواپیما و باد را در فرودگاه متروک. ولی صبح در بزرگراه توقف میکند و من خروش حفاریها را میشنوم. آدمها بیدار شدهاند و میروند تا بسازند و …
ادامهی مطلب