زبیگنیف هربرت، شاعر بزرگ لهستانی در ۲۹ اکتبر سال ۱۹۲۴ بدنیا آمد و در در ۲۸ جولای سال ۱۹۸۸ درگذشت. هربرت، یکی از موثرترین شاعران اروپایی قرن گذشته بود. هم مبارزهی چریکی را زیست، هم مبارزهی سیاسی و هم تبعید را. در یادداشتی، خود را هلنی میخواند، چرا که گمان دارد که دوران طلایی همیشه در گذشتههاست. خواندن این مصاحبهی …
ادامهی مطلبخانه | زبیگنیف هربرت
خانهای فراز فصول سال خانهی بچهها، حیوانات و سیبها چهارگوشهای از فضایی خالی زیر ستارهای غایب خانه، تلسکوپ کودکی بود خانه، پوست احساس بود گونهی خواهری، شاخهی درختی. شعلهای، فروغ گونه را گرفت گلولهای بر شاخه خط کشید آواز پیاده نظام بی خانه روی خاکستر پریش یک آشیانه خانه، مکعب کودکی است خانه، مرگ احساس است بال خواهری سوخته …
ادامهی مطلبخاطرهای از تو | زبیگنیف هربرت
۱ نمیتوانم نامی بیابم برای خاطرهای از تو با دستی دریده به ظلمات بر بقایای چهرهها گام بر میدارم نیمرخهای محو یاران منجمد در قابهای سخت چرخان بالای سرم خالی چنانکه پیشانی باد نیمرخ مردی بر کاغذی سیاه. ۲ زیستن- به رغمِ زیستن- در برابرِ خود را به گناه نسیان ملامت میکنم. انگار پیراهنی زائد آغوشی را رها کردی …
ادامهی مطلبموضوع هنر | زبیگنیف هربرت
۱ در کتاب چهارم جنگهای پلوپونزی توسی دید در میان قصههای بسیار حکایت لشکرکشی ناموفق خویش را میگوید از میان همهی صحبتهای طولانی فرماندهان نبردها، محاصرهها طاعون تار متراکم دسایس و مجاهدات سیاسی این صحنه به نوک سنجاقی میماند در جنگلی. محلهی یونانی آمفی پولیس به دستهای براسیدس می افتد چون توسیدید دیر به کمک میرسد تقاصاش را با موطناش …
ادامهی مطلبآخرین اتوبوس | زبیگنیف هربرت
۱ خیلی دیر رسیدم به آخرین اتوبوس در شهری ماندهام که شهر نیست. روزنامهی صبح ندارد روزنامهی عصر ندارد نه زندان ساعت یا حتی آب از چند دمی فراغت بیرون زمان لذت میبرم دیرگاهی در امتداد کوچههای خانههای سوخته قدم میزنم کوچههای شکر شیشههای شکسته برنج میتوانم رسالهای بنویسم درباب تغییر ناگهانی زندگی به باستانشناسی. ۲ سکوتی موحش حکمفرماست …
ادامهی مطلباز جایگاهها | زبیگنیف هربرت
بیشک آنان که بالای پلهها میایستند میدانند، همه چیز را میدانند. حکایتِ ما دیگر است، ما سپورهای میادین گروگانهای آیندهای بهتر ما که به ندرت، آن بالانشینان در حضورشان بار عام میدهند و اگر هم بدهند همیشه مینهند انگشتی بر لبان ما صبوریم زنانمان پیراهن یکشنبهها را رفو میکنند از جیرهی غذا حرف می زنیم از فوتبال، قیمت کفش وقتی …
ادامهی مطلبپرندهی چوبی | زبیگنیف هربرت
در دستهای گرم کودکان پرندهای چوبی زندگی آغازید زیر پرهای لعابی دلی کوچک به خود بخشید چشمی شیشهای نگاه برافروخت نقش بالی لرزید تنی خشک در عطش جنگل میسوخت به راه افتاد چون سربازی در ترانهای به عصای پاهایش ضرب گرفت ضرب پای راست: جنگل ضرب پای چپ: جنگل به نقش خیال کشید نور سبز را و چشمان بستهی …
ادامهی مطلببا انگشتهای کور باران | زبیگنیف هربرت
برادر بزرگترم از جنگ که برگشت بر پیشانی ستارهی نقرهای کوچکی داشت و زیر ستاره یک مغاک. ترکشی به او خورده بود در وردون یا شاید در گرونوالد (جزئیات را به خاطر نمیآورد.) زیاد حرف میزد به زبانهای بسیار ولی از همه بیشتر زبان تاریخ را دوست داشت. تا آخرین نفس به رفیقان مردهاش فرمان میداد بدوند رونالد کووالسکی …
ادامهی مطلبعلم حساب همدردی | زبیگنیف هربرت
صفحهی اول روزنامه از کشتار ۱۲۰ سرباز خبر میدهد جنگی بود طولانی به این چیزها عادت میکنی: درست کنار همین خبر گزارشی از جنایتی شگفت با عکسی از قاتل نگاه آقای کوگیتو از سرِ قتل عام سربازان بیتفاوت غلت میخورد تا با لذتی وافر در مخافت روزمره غوطهور شود کارگر سی سالهی مزرعه در نتیجهی اختلال دوقطبی زن و دو …
ادامهی مطلبسپیدهدم | زبیگنیف هربرت
۱ سپیدهدم، بیرونشان کشیدند به محوطهی سنگی تا سینهکش دیوار. پنج مرد دو نفر جوان و باقی میانسال بیش از این از آنها نمیتوان گفت. ۲ وقتی جوخهی آتش تفنگها را نشانه بگیرد همهچیز ناگهان در نور زنندهی وضوح آشکار میشود دیوار زرد آبیِ سرد سیم سیاهی بر دیوار، به جای افق همان دم که پنج حس طغیان میکنند و …
ادامهی مطلبآنان که سپیدهدمان بادبان برکشیدند | زبیگنیف هربرت
آنان که سپیدهدمان بادبان برکشیدند و دیگر بازنخواهند گشت، ردپاشان را بر موجی به جا نهادند. پوستهی صدفی زیبا چنان فسیلِ دهانی به اعماق دریا فرو میشود. آنان که بر جادهای خاکی گام نهادند و حتی به پشت پنجره نرسیدند اگرچه بامها در دیدرسشان بود: در ناقوسی از هوا پناه خواهند جست. اما آنها کز آنان تنها اتاقی سرد بیپناه …
ادامهی مطلبرویای نچایف و انگیزهی امتناع
۱. از ده که به شهر آمدیم، چند وقتی را در خانهی یکی از پسرعموهای پدرم ماندیم. در اتاقی کوچک، نمور، تاریک و خاکستری که چهار نفر در آن میخوابیدیم. یکی از بچههای فامیل میخواست مرا بُکُشد، چون میتوانستم راه بروم، بدوم و او متاسفانه در تشنج و رعشهی تب از یک پا فلج شده بود. چند وقتی طول کشید …
ادامهی مطلباین زندانِ شفاف…
در آخرین کتابِ شعرِ آنتونیو گاموندا، «زندانِ شفاف»، سطرهایی آمده از رابطهی میان شعر، واقعیت و کلمه. در شعری مینویسد: «—- نیست اندیشه. عملن، نمیمانند جز پسماندهها. پسماندههایِ مرگی ناخوش. آری، مرگی ناخوش. نه. به واسطهی شباهت، حرف میزنم. میگویم پسماندههای اصیل: داروهای منقضی، آهار سبز، زخم فاسد، رگنگاری پس از مرگ، کورکهای زرد، یعنی، پسماندههای اصیل. همین. ولی به …
ادامهی مطلباز حقیقت و آسپرین…
وقتی مدام در سفری، یعنی مثلن در عرض یک هفته، به بهانههای مختلف، به چهار شهر سر میزنی، آب و هوایت هم بین شهرها عوض میشود: یکی گرم است و یکی سرد. بدن سخت میتواند به اینهمه جابجایی عادت کند. برای همین، در این سالهای غربت، «سرماخوردگی» یکی از نزدیکترین دوستانم بوده است. هفتهی گذشته را در سه استان مکزیک …
ادامهی مطلبسهم من و تو…
شبهای نشا و درو، خانهی پدربزرگ پر میشد از صدا. هوشنگ میآمد، با آن پاهای دراز و خندههای بیقاعدهاش. گدارش همیشه بیگدار بود: سراپا مهربانی، کارگری سختکوش. میگفتند «خُلوضع» است، ولی مرد خوبیست. همیشه میشد روی قوت و غیرتاش حساب کرد. خورشید میآمد و سر به سر پدربزرگ میگذاشت. شیرزنی بود برای خودش. کبری، هنوز دنبال جواهر میگشت با چشمهایی …
ادامهی مطلباز دلِ مرگی جدی …
در یکی از فیلمهای مستندم، آنتونیو گاموندا، رابطهی شعر و لذت را چنین توضیح میدهد: «شعر، کاشتن بذر لذت است در تن مرگ!» میپرسم چطور میشود، بر تن مرگ، بذر لذت پاشید؟ گاموندا در جای دیگری از همین فیلم مثالی میآورد: «شعری میخوانید از سزار بایهخو یا خورخه منریکه و شعریست تلخ و تاریک، ولی لذت هم میبرید.» این همانگونه …
ادامهی مطلب