۱. از ده که به شهر آمدیم، چند وقتی را در خانهی یکی از پسرعموهای پدرم ماندیم. در اتاقی کوچک، نمور، تاریک و خاکستری که چهار نفر در آن میخوابیدیم. یکی از بچههای فامیل میخواست مرا بُکُشد، چون میتوانستم راه بروم، بدوم و او متاسفانه در تشنج و رعشهی تب از یک پا فلج شده بود. چند وقتی طول کشید تا پدر و مادرم پی و دیوارهای خانهی خودمان را بالا بردند. مادر، پدر، یکی از داییهام و آقای نعمتی دوست پدرم به تنهایی پی آن خانه را کندند، آجرچینی کردند و در نهایت اتاقی ساختند که بشود سقف بالای سرمان، مسکنمان. وقتی آن اتاق ساخته شد، در کوچه شاید چهار پنج خانوار بیشتر نبودیم. باقی بیابان بود. در سالهای مدرسه بود که زمینهای خالی اطراف یکی یکی بدل شدند به خانهی کسی. ما، اهالی آن کوچهی نمگرفته، کم و بیش همه از یک طبقه میآمدیم: کارگر، معلم، راننده، تعمیرکار و غیره. تا پیش از کشف لذت جادویی کلمه، بچهی شیطانی بودم که از دیوار راست بالا میرفت. بعد از کشفِ کلمه بود که دیگر پشت به دیوار خانه میدادم، کتابم را میخواندم و بازیها را تماشا میکردم. هنوز اما تیلهبازی را دوست داشتم، سنگسنگِ درو یا آغوزکا را. شاید چون عرصهی نمایش زور و بازو نبودند. همانسالهای جنگ، میخواستم در باغچهی خانه پناهگاهی بکنم که اگر بمباران شد، با بچهها در آن پناه بگیریم، یا گروه تئاتر کوچه را شکل دهم. چند تئاتری هم بازی کردیم برای خودمان. کتابخانهی کوچه هم ایدهی دیگری بود که فقط چند ماهی دوام آورد. در آن کوچه، اگرچه کم و بیش تا وقتی بچه بودیم همیشه به صلح میزیستیم، با نوجوانی جلوههای بیرحم خشونت بالا میگرفت: تجاوز یکی از همبازیهای آن سالها به دخترکی سه ساله و مهاجر: شاید چون جنگزده بود و او را به فرزندی پذیرفته بودند، انسان حساب نمیشد. آن محله به مرور شکل میگرفت و کمکم میشد مامن چاقوکشها، لاتها و اراذل و اوباش شهر. شغل پدرم که از معلمی به مدیری مدرسه تغییر کرد، آشکارهتر میدیدیم که خشونت چه ابعادی موحشی پیدا میکند: چاقوهایی که در مدرسه از دانشآموزان ضبط میشد، مواد مخدر و غیره. دیگر فقط همان کتابها مانده بودند، زیبایی انتزاعی اعداد و شعر که مرا با خود میبردند. اگر در اوان نوجوانی هنوز امیدوار بودم که با راه انداختن کتابخانه و قرضدادن کتاب یا اجرای تئاتر میشود کوچه را زیباتر کرد، دیگر برآن شده بودم که بروم، هرچه زودتر برای همیشه بروم از آن کوچهها. از نه سالگی اما همیشه در سفر بودم: همهجور اردوی دانشآموزی، سفرهای کانون پرورش فکری، مسابقات دانشآموزی و هر بهانهی دیگری. مایوس و خسته، رویایم یک جای دور بود و یوتوپیایم، روستایمان: رجعتی به آن کودکی بیغل و غش، آن آغوش گرم و معصوم مادربزرگ و پدربزرگ.
۲. حالا مدتهاست یکجای دورم و اینجا هم مدام دنبال روستایم میگردم: بر نقشهی زمین هفت روستا را نشان کردهام که خانههای مناند. هیچ شهر بزرگی در رویاهایم نبود و نیست. فیالمثل در فنلاند، یمسا را به هلسینکی ترجیح میدادم. در مکزیک، مالینلکو را به مکزیکوسیتی. در اسپانیا، تراسموز را به مادرید و بارسلونا. برای سالها فکر میکردم که ابرشهرهای اینترنتی شاید فضای معقولی باشند برای رفع دلتنگی، غم جانسوز غربت یا شاید اشتراک همان کتابها، شعرها و غیره مگر کوچهای که در آن زندگی میکنم، زیبا شود: چنین نشد. به دلایلی که ذکر میکنم شهرهای اینترنتی را خشنتر و بیرحمتر از آن کوچهی نوجوانی مییابم و از آن رخت بر میبندم. کوچهی کودکی اگر از افرادی با گوشت و پوست و استخوان برآمده بود، خیابانهای شبکههای اجتماعی از نامها و برندها بر آمده است. حضور فرد در آنها حضور یک شماره است. با این وصف، هرکسی یا یک مصرفکننده است یا نمایندهی کارفرما: دانسته یا ندانسته.
۳. از همان سالهای اول دانشجویی در مرکز محاسبات دانشگاه صنعتی شریف با تئوریها و مناقشات جنبش نرمافزارهای آزاد و متون پرشور ریچارد استالمن بزرگ آشنا شدم و به آنها دل بستم. دو سال پیش از دانشگاه با خواندن دورههای کتاب جمعه، نوشتههای شاملو، و همزمان مسکوب، و اشعار مایاکوفسکی و لورکا به اندیشههای سوسیالیستی و اصطلاحا چپ علاقمند شدم و با خواندن مارکس و گرامشی بود که دیگر عملا مارکسیست شدم. بعدها با آنارشیسم آشنا شدم و همزمان با دوست فقیدم امید میلانی مجلهی اینترنتی خوشه را راه انداختیم تا آثار آنارکومارکسیستی را به فارسی ترجمه کنیم. آن سالها، امید، مشترک چند مجله شد، مثل نیولفت-رویو و من از خانهی دوستان کتابهای انگلیسی مارکسیستیشان را کش رفتم و نشستیم به ترجمه. یادم هست بعضی از مقالات اما گلدمن را آن سالها ترجمه کردیم، باکونین را و دیگران را. یکی از متونی که در آن سالها خواندیم و شگفتزده شدیم، متنی بود از سرگئی نچایف. به مرور، ترمینولوژی رویای استالین که استالمن دربارهی شبکههای اجتماعی بکار میبرد، برای من شد: رویای نچایف. نچایف که بود؟ داستایوفسکی، شخصیت استاروگینِ رمان جنزدگان/تسخیرشدگان را برپایهی زندگی او ساخت. نچایف، نوعی نهیلیست انقلابی را نمایندگی میکرد. داستایوفسکی در آثار متعدد مثل جنایت و مکافات هم در هیات مبارزی خستگی ناپذیر علیه نهیلیسم و جلوههای آن ظاهر میشود. نچایف در مرامنامهی انقلابیاش دستورالعملی را پیشنهاد میکند که شاید بتوان آن را مرامنامهی همهی نظامهای اقتدارطلب معاصر خواند. باکونین که در آغاز حامیاش بود، بعدها در نامهای به اقتدارطلبی و ماکیاولیسم او اشاره میکند. زندگی تنگاتنگم با جهان شبکههای اجتماعی، مطالعات و کارهای دانشگاهیام در حوزهی فرهنگ دیجیتال و بازخوانی تاریخ معاصر، مرا به این نتیجه رسانده است که آن ارادهی پنهان، آن دستهای پنهان و آشکار سرمایه در شبکههای اجتماعی در قدم اول قرار است بشر را به سمت نهیلیسم نچایفی ببرد -به عبارت داستایوفسکی: اضمحلال ایمان- و در قدم دوم سلطهی مقتدر فاشیسم نوین را محقق کند. در تمام این سالها، استالمن حق داشت و من متاسفم که به رغم آگاهی از تفکراتش، حرفش را نشنیدم. کنار استالمن، آرای هیوبرت دریفوس -با آنکه سالها رابطهی پیچیدهای با نظریاتش داشتم-، به نظرم مبنای نظری تحلیل همان فاجعهای را به ما میدهند که امروز در آغاز آنیم. فاجعهای که بیتعارف، سرنوشتی موحشتر از هیتلر و استالین برای انسان رقم خواهد زد.
۴. اگر در آغاز قرن بیستم میلادی، پول در دستِ شرکتها و صنایع فولاد و راهآهن و غیره بود، امروزه پول در دست صنایع دیجیتال است. بردگی نوین را میشود با نیروی ارزان کار دید در دورافتادهترین کشورها. فقط چون دورند، به چشم نمیآیند: بردههای اصیل و مدیران متشخص در حوزههای جغرافیایی متفاوت زندگی میکنند و مصرفکننده نمیداند چه کسانی همین کامپیوتر یا موبایلاش را سرهم کردهاند، چقدر عرق ریختهاند. حذفِ تن و تشدید دوگانگی تن و ایده در شبکههای اجتماعی باعث میشود که سیستم سرمایه، حالا بتواند هر ماسکی که خواست به صورت بزند: انقلابی شود، سوسیالیست باشد، آزادیخواه یا منادی محیط زیست، حقوق حیوانات و انسانها و الخ. شما برای دیگری ناشناساید، ولی برای شرکت/سرمایه/دولت هرگز ناشناس نیستید. اگر سی سال پیش به ما میگفتند که به شما یک دستگاه میدهیم تا حرف خود را بزنید، با دوستانتان ارتباط داشته باشید و در ازایش دولت هرچه میگویید را ضبط میکند، اثر انگشتِ شما در اختیار نهادهای پلیس خواهد بود، اسکن قرنیه/صورتتان در اختیار ما خواهد بود و هر وقت دلمان خواست میتوانیم بدانیم کجا هستید، با چه کسانی معاشرت میکنید و غیره، میگفتیم: نه آقا جان، شما را به خیر ما را به سلامت. امروز، با ذوق و شوق، همین دستگاههای کنترل را در دست میگیریم و به آنها پز میدهیم: من قلادهی چند میلیونی دارم، تو قلادهات چقدر میارزد؟ اینها که میگویم هیچ ربطی به تئوریهای توطئه و امثالهم ندارد، حقایقیست که محققان بسیار از آنها نوشتهاند و همین الان کسانی چون اسنودن به خاطر افشای بخش کوچکی از آنچه میگذرد، تحت تعقیبند.
۵. راستی چگونه این شبکهها اینهمه عمومیت پیدا کردهاند؟ من ریشهی این عمومیت را در ترکیب دو نهاده میدانم: نارسیسیسم و اعتیاد. فرهنگ سلبریتی مثلا نمود آشکارِ آن نارسیسیسم است. کسانی که متون روانشناسی را مطالعه کرده باشند میدانند که قربانیان نارسیسیستها به آنها معتاد میشوند و عملا همان علایمی را از خود بروز میدهند که یک معتاد به مواد مخدر. در هر بحرانی، این نارسیسیست است که سود میبرد: قربانی با هر بحران به او وابستهتر میشود و بیشتر از خود تهی میگردد. وانگهی، همهی ما ضعفهایی داریم، تروماهایی و آسیبهایی که سرمایه آنها را میشناسد. به عبارتی، نهاد سرمایه، در این مدل، نارسیسیست اصلیست: مدیریت میکند، /بحران میسازد و رفع میکند/، پاداش میدهد و کیفر میکند/، و البته همه چیز را در مورد شما میداند. این نهادهی خودشیفته، نارسیسیستهای میانی را به استخدام در میآورد که همان سلبریتیهایند و همهی آنها که میخواهند سلبریتی شوند: این اشتیاق بیپایانِ توجه و تشخیص. شبکههای اجتماعی با وعدهی تشخص به سمت قربانی پیش میآیند: تو دیده خواهی شد/مردم قَدرَت را خواهند شناخت/تو خیلی خوبی! نهادهی اعتیاد، در پیوند با همین ساختار، اما به شکل دیگری عمل میکند. قدیمها در روستای ما، کسی که مواد مصرف میکرد، خمار بود و جهان اطراف برایش وجود نداشت: غرقه بود در خیالش. حالا، حکایت همان است: غرقهایم در این صفحات صفر و یک و هر دم از غیب بری میرسد: نوتیفکیشن جدید. هرتوئیتی که میکنیم، هر صفحهای که سر میزنیم، معتادتر میشویم و همزمان پولی واریز میشود به حساب توئیتر و فیسبوک. به نظرم دوستان چپ من هم که خیال میکنند در جهان دیجیتال مشغول مبارزهای بیامانند، خیالاتی شدهاند. چطور میشود با سرمایه مبارزه کرد و همزمان مصرف کنندهاش بود و جیبش را پر کرد؟ شوخی میکنید؟
۶. با این اوصاف، تنها راهی که برای خودم میشناسم تا در این مرداب نمیرم، امتناع است. اینجا بسیار از فضیلتهای امتناع نوشتهام. امتناع، به معنای پس زدن تکنولوژی نیست. خودم هنوز برنامهنویسام و اینترنت را هم دوست دارم. و خوشبختانه، تلاش برنامهنویسان و متفکران بسیار، سیستمهای جایگزینی ساختهاند که میشود به آن روستاها رفت و بیشتر خواند و بیشتر نوشت: مگر جز این میخواهم؟ تاکید میکنم که این امتناع، یک امتناع فعال است یعنی راهکارهایی را پیشنهاد خواهم کرد در حد بضاعت خودم برای اشتراک ایدهها، چگونگی تاثیرگذاری در تودهی معتاد/خودشیفته، حفظ امنیت شخصی و گروهی، آزادیهای فردی و جمعی…. بر این باورم که اگر مبارزهای هست در خیابان است، با حضور مجسم بدن انسانی، در همنوایی تنهایی که به هم میپیوندند. و البته میدانم که هستند دوستانی که با خواندن این متن به من بخندند یا آنرا یک جور منفینگری و محالاندیشی بدانند. به هر حال، شخصا قصد ندارم در اعتیاد دیگران -دوستان، خوانندگان- به آنچه نماد مجسم شر میدانماش، بیش از این نقشی ایفا کنم. بعدها بیشتر از اینها خواهم نوشت: از نهیلیسم، ثنویت تن و ایده، ابعاد خودشیفتگی و اعتیاد، آیندههای دیجیتال. توضیح خواهم داد که چطور جهان نئولیبرال بر محور همین دو نهاده، به فراگمنتیشن و پولاریزیشن اجتماع کمر میبندد و چطور این تکهتکهکردن هویت اجتماعی، راه بر هرگونه نجات جمعی انسان خواهد بست. این نوشته، در آمدیست. برای آنها که میخواهند بیشتر بدانند: ۱ و ۲ و ۳ و ۴ . اینجا هم نمونهای از خروجی یک شعر دیجیتال، مرتبط با همین مبحث که سال گذشته در آن مشارکت داشتم.
۷. این نکته را میخواهم در پایان هر نوشتهی وبلاگیام بنویسم و تاکید کنم: این متن در یک ویرایشگر متنی ِنرمافزارهای آزاد تایپ شده است.