درختی همرنگ چشمهایم
شاخ و برگش را تا من گسترد
تا بر دقایق شکوه …

درختی همرنگ چشمهایم
شاخ و برگش را تا من گسترد
تا بر دقایق شکوه …
برگهای هراس میپژمرد
و آرام آرام
بر دلواپسیهایم باران میبارد
برگها با باران مینشینند…
غرش نقرهای طنین میاندازد
و شب را از هم میدرد
در کمین نشسته، عشقات،…
لرزش لبانم
یعنی رعشهی بوسههایم
در گذشتهات با من به گوش میرسد
در شراب …
کلیدِ دلت کجاست؟
نحس است آن پرندهای که گذشت
با من چیزی نگفت
لرزان …
صبح، درخشش میبخشد به پرندگان
گشاده است و
تازه است.
با وحشت اندیشه
با …
خم شو اگر میخواهی
اگر میخواهی پرنده را ببین
که چنین کودک
در صدایم …
چه چشمان زیبایی!
و زیباتر از آن نگاهِ چشمانت
و زیباتر از آن هوای …
برگهای رنگی و سبز،
برگهای خشک،
برگهای تازه،
از صدایت میافتند.
خفته،
به زیر …
حرارتی که اندیشه را ویران میکند
اندیشناک خود را ویران میکند.
نور،
در بوسههایت …
آرام آرام
در صبح گشاده
از چشمهایت میگذرند
حیواناتی که تو را
در میانهی …
با درختان
کلمات را بر زبان میآوری
و درختان برگهایی دارند که آواز میخوانند…
یگانه واژهی منی
نامت را نمیدانم.…