میشنوم خروش فولاد را.
صراحت، سرگیجه است.
دستهایت پلکهای مغاک را میگشاید.…
ادامهی مطلبروغن آبی بر زبانت، بذرهای سیاه در رگهایت. در آخرین نمادها، خلوص بیمعنا را …
ادامهی مطلببه تنت در میآید و خستگیات با گلبرگها پر میشود. در تو حیوانات شاد …
ادامهی مطلبآوازی بود فانی،
جیغ اسبهای لاینقطع بود
سنگین-رقص تشییعی بود
بر ساعت کتانهای خونین.…
صدای سپیده هرگز به نیمسایهی گوش نمیرسد.
سکوت پایین میآید در گنبدهای پنهان
و …
پرتو آفتاب زیر پلکهایم میجوشد.
از بلبلی مجذوب در خاکستر، از اندرون سیاه موسیقیاییاش…
جیغی پس پشت دیوارهای فسرده.
آنها نیمرخ کاردها را میبینند،
آدایرهی خورشید را میبینند…
ویرانی جنگل را میشنوی(موریانههای کور در رگهایش) سوزنها و گنجههای پر سایه را میبینی.…
ادامهی مطلبسپیدهدمان به پیش میآید.
شب زخمهایت را میپوشاند.
حالا، خنجرهای روز فراز میآیند.
برهنه …
از باورها گذشتهام.
دیرزمانی
بی هیچ امیدی
برف بارید.
مادرانی بودند که بامدادان دیوانه …