پرتو آفتاب زیر پلکهایم میجوشد.
از بلبلی مجذوب در خاکستر، از اندرون سیاه موسیقیاییاش
طوفانی بر میخیزد. فریادها به سلولهای باستانی هبوط میکنند
من تازیانههای زنده را نظاره میکنم
نگاه خیرهی بیحرکت وحوش، سوزن یخیناش در دل من.
همهچیز از طالعی خبر میدهد. نور جوهر سایهاست: حشرات
به سوی مرگشان پیش میروند در آتشزنهی بامداد.
معنا در من
اینچنین میسوزد.