از دستانم میترسی
گاهی اما میخندی و در خود پنهان میشوی
و بیآنکه بدانی…
از من گریخت | آنتونیو گاموندا
نور می اندیشی | آنتونیو گاموندا
میگویی: نور میآید.
حالا وقتش نیست.
ولی تو محال را نمیشناسی.
نور میاندیشی.…
در اندیشهی تو خواهم بود | آنتونیو گاموندا
در اندیشهی تو خواهم بود
بیشتر از سایهای مبهم نخواهم بود
در لحظهای خواهم …
گل واپسین | آنتونیو گاموندا
گلی هستی پیش از مغاک
همان گل واپسین.…
در خانه ام
در خانهام دیوارها خالیاند
و من از تماشای گچ سفید رنج میبرم.
چند در …
گیسوانت را
زمانی بود
زمانی بود که یگانه شور و شوقام
فقر بود و باران.
حالا خلوص حدود …
ویرانی چوب را میشنوی
ویرانی چوب را میشنوی
(موریانههای کور در رگهاش)
سوزنها و گنجههای پر از سایه …
این خانه
این خانه
موقوف زراعت و مرگ بود.
در اندرونیاش گزنهها میگسترند و
گلها میگذرند…
تنم را میگسترانم
نگاهبان
نگاهبان
از مادرش زخم خوردهبود.
با دستهایش شکل غم را شرح میداد
و گیسوانی …
در مستی
در مستی
زنان، سایه، پلیس و باد
به گردش حلقه میزدند.
رگ مینهاد در …
پیشروی آبِ راکد
پیشروی آبِ راکد، عریانم.
لباسم را در سکوتِ واپسین شاخهها رها کردم.
تقدیر من …
چشمهها در شب
چشمهها در شب حرف میزنند
از آهنرباهای سکوت حرف میزنند.
و من
لطافت کلمات …
این ساعت وجود ندارد
این ساعت وجود ندارد
این شهر وجود ندارد
نمیبینم
این درختهای سپیدار را
هندسهشان …