۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبنگاهم کن! | آنتونیو گاموندا
رویا میبینی. میترسی از هرآنچه نیست و در باغهای سیاه صدای غرش میشنوی. من هم میترسم از چهرهی خویش که نامرئی میشود. دست از رویا بردار یا لااقل چهرههایی را رویا ببین که بیرونِ تواند: نگاهم کن!
ادامهی مطلب