۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبیکدیگر را میشناسیم | مارین سورسکو
یکدیگر را میشناسیم روزی روی زمین دیدمات من یک طرف زمین راه میرفتم و تو یک طرف دیگرش. میتوانم بگویم چگونه بودی. آه، شبیه همهی زنهای دیگر بودی. ببین، هنوز صورتت را به خاطر دارم. عصبی شدم و از صمیم دل چیزهایی به تو گفتم اما …
ادامهی مطلب