۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبنمک دریا بر لبانم | خوزه گوروستیزا
حالا چه کسی برایم یک پرتقال میخرد، تا تسلایم دهد؟ یک پرتقالِ رسیدهی کامل به شکلِ یک دل. نمکِ دریا بر لبانم، دریغا من! گردآوردهام نمک دریا را بر لبها و در رگهایم. هیچکس لبهایش را به من پیشکش نمیکند، نمیتوانم لطافتِ سنبلهی یک بوسه …
ادامهی مطلب