زن از نگاه مرد، در هنر و آفرینش | اکرم پدرام‌نیا

زن از نگاه مرد، در هنر و آفرینش | اکرم پدرام‌نیا


■ وقتی به مجسمه‌ی الهه‌ها و یا به تصاویر زنان از نقاش‌های بزرگ می‌نگریم، حتا کمی عقب‌تر، وقتی تصاویر نقش‌بسته‌ی زنان بر ظروف باقی‌مانده از دوران باستان یا از روزگار انسان غارنشین را می‌بینیم، تا زنان نقش‌گر در هالیوود امروز، در همه‌ی آن‌ها یک چیز مشترک می‌یابیم، و آن طراوت و شادابیِ پیش‌بلوغ و بلوغ و زیبایی بی‌عیب و نقص تعریف‌شده از دیرباز است. همه‌ی آن‌ها از نظر ظاهر، پیچیدگی ماهیچه‌های بازو و ران، سفتی برجستگی‌های بدن، خطوط بیرونی چهره، دور چشم و دور لب‌ها، و انحناهای بدن، انگار بیش از یکی دو سال از دوره‌ی بلوغ فراتر نرفته‌اند. گویی انسان یا، شاید بتوان قاطع گفت، «مردِ» سازنده‌ی این تصاویر و نقوش و مجسمه‌ها در اندیشه‌ی توقف زمان بوده است. در اندیشه‌ی جاودانه کردن لذایذ خود از طریق نامیراکردن سوژه‌اش، که همانا زیبایی و شادابی زن و حفظ او در این مرحله‌ی نورسی است. این مرد ـ نقاش ـ مجسمه‌ساز ـ خدا، زنِ مورد نظرش را در اوج شکوفایی و زیبایی ظاهری و با تمام انحناهای دوره‌ی بلوغ می‌آفریند و او را پیش از آن‌که شکمش برآمده شود و یا نواحی پیرامون باسنش به چربی بنشیند، پیش از آن‌که خلیج بدنش دستخوش حوادث زمان شود و دلتای جوانی‌اش را نابود کند، در زمان متوقف می‌سازد. این متوقف کردن زمان در کار هر آفریننده و در هر آفرینشی دیده می‌شود، حتا در آفرینش خدایگان که برای جاودانگی و برای لذایذ ابدی‌ پریچه‌های فرمانبردار و فرشته‌هایی با فر و شکوه و زیبایی جاودانه می‌آفرینند.

زن از نگاه مرد، در هنر و آفرینش | اکرم پدرام‌نیا


بی‌شک پای این جاودانه‌خواهی و نامیرایی به ادبیات هم کشیده می‌شود. پیگ‌مالیون مجسمه‌ی گالاتئا را در اوج این ویژگی‌ها خلق می‌کند: پیگ‌مالیون آن‌قدر روی مجسمه‌ی گالاتئا کار می‌کند و برای هر ضربه‌ی چکش و هر حرکت قلمش وسواس و دقت ویژه به کار می‌برد و با احساس روزافزون پیش می‌رود که حاصل کار او از هر زن واقعی زیباتر می‌شود، به‌گونه‌ای ‌که خودش بر او عاشق می‌شود و نزد آفرودیت التماس و دعا می‌کند تا در او روح بدمد. هومر در اودیسه‌، پنه‌لوپی‌اش را در بدن دوازده سالگی‌اش متوقف می‌کند و کلیپسو را الهه‌ای با تمام انحناهای نوجوانی‌اش ابدی می‌سازد. مادر هملتِ شکسپیر با چنان زیبایی جاودانه‌ای تصویر می‌شود که این فریبایی تغییرناپذیر برایش به دام بلا تبدیل می‌شود… ویس اسعد گرگانی چنان زیباست که رامین در نخستین دیدار او مدهوش می‌شود: «ز بوی ویس آب زندگانی / بخورد و ماند نامش جاودانی / چو با ماه جهان‌افروز بنشست / ز جانش دود آتش‌سوز بنشست / بدو گفت ای بهشت کام و شادی / به تو یزدان نموده اوستادی» و رودابه‌ی فردوسی که چهره‌اش به خورشیدِ تابان مانند می‌شود و در رخ به بهشتِ جاویدان و در قامت به ساج، مظهر زیبایی و تندرستی با انحناهای نامیرا و زیبایی ابدی، در پس همان پرده، زال را از خود بی‌خود می‌کند‌: «پس پرده‌ی او یکی دختر است / که رویش ز خورشید روشن‌تر است / ز سر تا به پایش به کردار آج / به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج.»

و این متوقف کردن زمان، این حس جاودانه ماندن در جاودانگی انحناهای زن ـ الهه ـ پریچه ـ نیمفت* تا امروز ادامه دارد هم‌چنان‌که آنابل ـ الهه‌ی ادگار آلن پو حتا پس از مرگش تن به میرایی نمی‌دهد و در پو، همان دخترک نورسیده‌ی زیبا، ادامه می‌یابد. هامبرت هامبرتِ ناباکوف آنابل لی‌اش را در آن اوج شکوفایی بلوغ، در قله‌ی انحناهای نیمفتی از میان می‌برد و در لولیتایش بازمی‌آفریند: «دستِ خالی من هنوز پر بود از رنگ عاجی لولیتا، پر از حس لمس کمر انحنادارِ پیش از نوجوانی‌اش، آن حس لغزش روی پوست نرم عاجی او…» و وقتی پستان‌های لولیتا گنده می‌شوند و شکمش برآمده، او را نیز نابود می‌کند تا آنابل لی ـ لولیتایی را زنده و جاویدان نگه دارد که «پستان‌هایش ترد و جوان» مانده، «نوک‌شان ورم» نمی‌کند و «ترک» برنمی‌دارد، و «دلتای ظریف و زیبای جوان و مخملی‌اش» ذره‌ای آسیب نمی‌بیند و هرگز ویران نمی‌شود.

این را هامبرت آشکارا اعتراف می‌کند و در جایی از داستان می‌گوید: «وقتی بچه بودم و او هم بچه بود، آنابل لی کوچولوی من برایم نیمفت نبود؛ من با او برابر بودم و او الهه‌ی کوچکی بود که حق خودم بود.» و جایی نزدیک به پایان داستان، وقتی لولیتایش گستاخانه از او و زیباپایایی می‌گریزد و تسلیم زمان می‌شود و جاودانگی را در دل و جان مردان وامی‌گذارد و به میرایی تن می‌دهد، هامبرت می‌گوید: «او فقط نشانه‌ی محوشده‌‌ای از لولیتای کرک‌دار و پژواک برگ پاییززده‌ی نیمفتی بود که روزی خودم را با چنان خروشی بر او غلتانده بودم، پژواکی بر لبه‌ی دره‌ای قهوه‌ای، با درختانی بسیار و دور، زیر آسمانی سفید، و برگ‌هایی سوخته که گلوی رودباری را می‌گیرد و خفه‌اش می‌کند، و آخرین جیرجیرک در علف‌های هرز خشک…»

اما هستند هنرمندان آوانگاردی که برای آفرینش جاودانگی از این جریان‌های شناخته‌شده‌ی ابدی و ازلی پیروی نمی‌کنند و زن را سوژه‌ی نیمفتیِ پاینده‌ی خود نمی‌دانند. در اثر هنری‌ای با نام «لالایی» یا «زنی که گهواره را می‌جنباند»، بدعت‌گذاری ونسان ون گوگ در جاودانگی را نمی‌توان نادیده گرفت. این‌جا ون‌گوگ آگوستین رولین، زن جوزف رولین، را به تصویر می‌کشد و به دستش طنابی می‌دهد که از نام تصویر می‌فهمیم سر دیگرش به گهواره‌ای متصل است.

زن از نگاه مرد، در هنر و آفرینش | اکرم پدرام‌نیا

ون‌گوگ در جایی می‌نویسد: «می‌خواهم زنان و مردانی بکشم با چیزی از جاودانگی…»** اما در این جاودانگی زنی به تصویر کشیده می‌شود که خود خودش است و با هیچ ویژگی‌ای از زیبایی‌های نیمفتی ـ پریچه‌ای و خدایگانی‌ای که تا امروز آفریننده‌ها در آثارشان خلق کرده‌اند، هماهنگی ندارد. نه از آن چهره‌ی بی‌ایراد و بی‌نقص چیزی مانده، نه از آن دلربایی و عشوه‌گری، و نه از آن ظرافت نیمفتی و انحناهای پریچه‌ای او؛ بر زنِ اثر هنری ون‌گوگ عمری و روزگاری گذشته است. زن ـ مادر ـ گهواره‌جنبان ونگوگ زن زمینی است که گویی پس از ساعت‌ها کار در مزرعه، آشپزخانه و رختشویخانه، خسته و وامانده از ناملایمات، ناباورانه به روزگار نامروت زل زده است.

اما تصویر رایج زن در آثار هنری مردان، تصویری است که در قالب پیکر، نقاشی، شعر و روایت زیبایی و جنسیت مرحله‌ی پیش‌بلوغ را به نمایش می‌گذارد و مثل سفیدبرفی تقریباً دوازده ساله است و یا مانند المپیای ادوار مانه [نقاشی سردر همین یادداشت] آن گردی کودکانه‌ی صورتش حفظ شده و کرک‌های بدنش به مو تبدیل نشده است. اما آیا در این جاودانگی سوژه و از پی آن، لذت ابدی مردان، هدف نهفته‌ی دیگری نیز می‌توان جست؟

جان برگر در اثری به نام Ways of Seeing می‌نویسد: «تو زن برهنه‌ای را کشیدی، زیرا از نگاه کردن به او لذت می‌بردی.» و در جایی دیگر از همان اثر می‌گوید: «تصویر زن را همیشه و مصرانه مردان خلق کرده‌اند و برای مردان به نمایش گذاشته‌اند. همیشه تصویرگری و بازنمایی زن را مردان در کنترل خود داشته‌اند.» حتا تصویری که زن از خود و زیبایی‌اش دارد همان تصویری است که مرد در قالب‌های مختلف هنری از زن به عنوان سوژه‌اش ارائه داده است.

نکته‌ی ظریف دیگری که در تصویرگری زن در قالب نوباوه می‌توان یافت، در یک کلام و صریح، این است که نوباوگان از نظر قانون و در عمل، قدرت و حق تصمیم‌گیری ندارند و حتا برای گذران زندگی‌شان، بزرگان آن‌ها باید تصمیم‌گیری و برنامه‌ریزی کنند. با این ترتیب، می‌توان گفت که این کودک‌نگاریِ زنْ ایده‌ی وابسته بودن زن به مرد را تثبیت می‌کند و خودمختاری و استقلالش را از او می‌ستاند. وقتی در این نکته‌ی آخر غور می‌کنیم، می‌بینیم که از آن حس نیمفت‌‌خواهی زن برای مرد تفکیک‌ناپذیر است.

* نیمفت: واژه‌ی Nymphet از ریشه‌ی nymph به معنی الهه‌های اساطیر یونان است. نیمفت یعنی دخترکان نوبالغ زودرس، زیبا، وحشی و از نظر جنسی فعال که می‌توانند توجه مردان را جلب کنند و برایشان خِرفی، مستی، شیفتگی و دیوانگی به ارمغان آورند. از آن‌جا که این واژه را ناباکوف از لاتین به زبان انگلیسی آورده و به معنی‌ای که توضیح دادم در زبان انگلیسی جا انداخته است، بر آن شدم که آن را دست‌نخورده به زبان فارسی بیاورم، زیرا شاید هیچ واژ‌ه‌ای نتواند دربرگیرنده‌ی معنی کامل آن باشد. نیمفت در فرهنگ معاصر پویا به «تیکه، جیگر، هلو» و در فرهنگ معاصر هزاره به «تیکه، لعبت، عروسک، خوردنی» معنا شده است، که هیچ‌یک از این واژه‌ها معنی دقیق آن را نمی‌رساند. از سوی دیگر، ناباکوف در مصاحبه‌ی تلویزیونی‌ای با سی‌بی‌سی (دهه‌ی ۱۹۵۰) اصطلاح «نیمفت» را، با آن معنای وصف‌شده در این‌جا، اثر جاویدان کوچکی برای خود می‌داند.



* این جمله در شرح زیر نقاشی «لالاییِ» ون‌گوگ در موزه‌ی هنرهای زیبای بوستون آمده است.
– نقاشی اول متن: المپیا، اثر ادوارد مانه
– نقاشی دوم متن: لالایی، اثر ون‌سان ون‌گوگ
‌‌
‌‌

درباره‌ی اکرم پدرام‌نیا

اکرم پدرام‌نیا، نویسنده و مترجم، دانش‌آموخته‌ی ادبیات انگلیسی دانشگاه تهران، پزشکی دانشگاه علوم‌پزشکی ایران و مدیریت پژوهش پزشکی دانشگاه مک‌مستر کاناداست. از اکرم پدرام‌نیا تاکنون مقاله‌های زیادی در زمینه‌های ادبی، اجتماعی و پزشکی در نشریه‌ها، رسانه‌ها و سایت‌های اینترنتی داخل و خارج از کشور منتشر شده است.

4 یادداشت

  1. مقاله تامل برانگیزی بود. البته خانواده های سنتی معمولا سازش بیشتری داشتند و کمتر مردی زنش را طلاق میداد و اغلب تا موقع مرگ باهم بودند. امروزه ولی مردان و زنان مثل ابخوردن جدا میشوند. آن الهه پرستی مردانه و سنتی بیشتر در ذهن مردان بود ولی اکنون اثرش بیشتر وارد عینیت شده

    • طول می کشد…
      تصحیح و تغییر این الهه پرستی و نیمفت خواهیِ با زور و اصرار…
      از دیرباز زن به معنای الهه ای آسمانی، زیبایی بی انکار و با نشانه ها و رگه های چون دلربایی، جذابیت و… که در رگ و پی وجودش همواره جاری و ساری بوده است تصویر و تصور می شده و می شود.
      جوامع سنتی اما هر دم و همیشه تصویری قلع و قم شده، شکننده و تضعیف شده و به قول عوام: دست و پا شکسته را از زنان، مادر فرزندان، همسر مردان، دختر پدران و خواهر برادران نمایانده اند.
      در جوامع مدرن و پست مدرن امروزی اما، تصویر زن، به عینه با حقیقت تفاوتی بسیار دارد.
      حقیقتا زن، در جوامع رو به رشد در پس پرده ای اغواکننده، افسونگر و لوند موجودی ست تنها ارضاء کننده ی لذاید جنسی و جسمی، عواطف روحی و جسمی و غرایض حیوانی…
      چه خبرمان است؟.
      ما انسان ها،چرا “درست” نمی شویم؟.
      مگر نه اینکه دوره ی قاطرسواری و عهد عتیق تمام شده است؟.
      مگر نه اینکه دوره گنج قارون سر آمده است؟.
      پس ما را چه شده؟.
      چندی پیش اثری می خواندم از “سیامک ستوده” و اثری دیگر از فردی تحت عنوان به اصطلاح ” دکتر احمد ایرانی”.
      چندی به فکر فرو رفتم و عزلت گزیدم.
      سبک سنگین کردم اما کو نتیجه؟.
      حقیقتا درست و غلط چیست؟.
      راستگو کیست و کذاب چه کسی ست؟.
      عروسک های “لولیتا” و نیمفت نما این وسط چه می گویند؟.
      رقم بالای برده دارای و بردار خواری و برده فروشی و برداری خواهی در جوامع رو به رشد چه می گوید؟.
      مانکن های زنده، رقاصه های عریان، ساقیان لوند دیسکوها و مهمانی های آنچنانی…
      چه بر سرمان آمده… و این فجایع شرربار را چه می تواند علت باشد؟.
      مدت هاست رنگ آفتاب را فراموش مان شده…
      تلألوی خورشید و نوازش نور را…
      دلمان پر از کینه است و زبانمان پر از دروغ و کذب…
      طبل رسوایی مان خیلی وقتهاست کوفته شده و خودمان خبر نداریم…
      حتی شبکات تلویزیونی پر شده اند از دوستت دارم های دروغین، پر از عاشقت هستم های آزمندانه.
      علاقه هایی که به صبح نکشیده و پس از آه و دمی در هم می شکنند و از هم می پاشند. چرا؟. خودمان بهتر می دانیم.
      چه بر سرمان آمده؟.
      غیر از این است که شده ایم بنده و برده ی خودمان؟. هوای نفسانی و نفس اماره و شیطانی درون مان؟. خواهش های پر ولع خودمان؟.

      ای کاش نبودیم.
      ای کاش خود را ناطق نمی خواندیم و ادعای کمال و جمال نمی کردیم.
      ای کاش نمی زادیم و زاده نمی شدیم.
      ای کاش، زمین و طبیعتی که روزی مادر و خالق نامیده میشد چنین مایی را هرگز و تا ابد به خود نمی دید.
      ای کاش زمینی نمی بود.

      راستی، می دانید در گذشته زنان را مظهر طبیعت می دانسته اند؟. خالق و سازنده و زندگی بخش.

      (چه میشود اگر کمی از خودمان خجالت بکشیم؟.)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.