در رقص و جدال با دیو و خدیو | بهروز صفدری

در رقص و جدال با دیو و خدیو | بهروز صفدری


■ مقدمه و تدارکِ ترجمه‌ی شعرِ génie از رمبو

 

در رقص و جدال با دیو و خدیو | بهروز صفدری

 

در مقاله‌ای که در باره‌ی نیچه و رمبو نوشته بودم، و در پیوندِ با آن به ترجمه‌ی بیژن الهی از اشعار رمبو پرداخته بودم، همراه با ترجمه‌ی یک شعر از رمبو، ضمنِ ارائه‌ی تحلیلی از شعرِ «جنّی»، ترجمه‌ی کامل و جداگانه‌ی خودِ شعر را به فرصتی در آینده موکول کردم. علتِ اصلیِ این تعلیق، فضای تاریک‌روشنی است که هم در فارسی و هم در فرانسوی بر گردِ کلماتی چون démon ، daimon و génie ، پیچیده است.

بیژن الهی در اولین نسخه‌ی ترجمه‌اش از شعرِ génie (فاریاب، ۱۳۶۲) این کلمه را  « جنّی » برگردانده و در توضیحِ آن مترادف‌های «نابغه و نبوغ» را هم افزوده بود. اما در ویرایش نهاییِ ترجمه‌اش از این شعر (بیدگل، ۱۳۹۵)، برای کلمه‌ی génie معادل « همزاد » را ترجیح داده و با استناد به کتابِ « جهانِ فره‌وری» نوشته‌ی بهرام فره‌وشی، نوشته است که این معادل « ترجمه‌ی درست‌تری است ــ غیر این نیست بی‌گمان.»

تردیدها و درنگ‌ها و کوشش بیژن الهی در انتخاب معادلی دقیق برای کلمه‌ی génie کاملاً برحق و قابل‌فهم است. اما به گمان من کلمه‌ی « همزاد » هم  از سویی در طیف معناییِ کلمه‌ی « جنّی » جا می‌گیرد و از سوی دیگر بیشتر معادل کلمه‌ی double است. پس دلیلِ انتخاب و ترجیحِ « همزاد » بر « جنّی » آن‌چنان مسلّم و بدیهی نیست که مترجم بتواند با حکمِ قاطعانه‌ی « غیر این نیست بی‌گمان »، مسأله را حل‌شده و قضیه را فیصله‌یافته بداند.

من متأسفانه هنوز به کتابِ « جهان‌فره‌وری » دست نیافته‌ام، اما کاربرد کلمه‌ی همزاد را در پژوهش‌های مربوط به متون و ادبیاتِ زرتشتی و پیشازرتشتی این‌جا و آن‌جا دیده‌ام و می‌توانم چند و چونِ این استدلال را حدس بزنم. وانگهی در کتابِ پژوهشیِ ارزشمندی به نامِ « دیوشناسی »، نوشته‌ی معصومه‌ی ابراهیمی (فرهامه، ۱۳۹۲) آمده است : « برخی فرهنگ‌پژوهان برای همزاد خاستگاهی در عقاید ایران باستان قائل هستند. چنان‌که فره‌وشی باور به همزاد آسمانی یا مثالی در ایران باستان را با فروهر مطابق دانسته‌ است. علی‌رغم این نظر، می‌توان ریشه و پیشینه‌ای عربی برای همزاد نیز قائل شد. اعراب به وجود جن‌هایی نامرئی که همزاد هر فرد هستند و گاه با او در ارتباط‌اند، اعتقاد دارند. رواج چنین اعتقادی با ورود اعراب به ایران ادامه یافت. در برخی عجایب‌نامه‌های فارسی در سده‌های ۵ و ۶ قمری به همزاد به عنوان نوعی جن اشاره شده است. در عجایب‌المخلوقات طوسی در سده‌ی ۶ قمری چنین آمده است: به ازای هر کودکی که میان بنی‌آدم به دنیا می‌آید هزار کودک از جنیان متولد می‌شود و هر کودک را همزادی است. فقط ۱۴ معصوم همزادِ جن ندارند.»

موضوعِ انتخابِ معادلی تاحد امکان دقیق و درست برای کلمه‌ی génie در این شعر رمبو، و تلاش و تردیدهای بیژن الهی برای انتخابِ کلمه‌ی « جنّی » یا « همزاد » به عنوان معادل، نمونه‌ی است بسیار روشن از ضرورتِ شناخت و آگاهی مترجم از ریشه‌شناسیِ مقایسه‌ای و تطبیقی واژه‌ها و کاویدن در زمینه‌ی تاریخیِ مفاهیم در زبان‌های مبداء و مقصد در ترجمه. گاه گشودنِ بابِ چنین بحث‌ها و کاوش‌هایی زمینه‌سازِ شناختِ ما از ابعادِ مسکوت و پنهان‌مانده‌ی فرهنگ‌ها و جهان‌بینی‌ها می‌شود.

مترجم را می‌توان به کشتگر یا باغبانی تشبیه کرد که نهالی را از خاکی بیرون می‌کشد و در خاکی دیگر می‌کارد، یا شاخه‌ای از درختی رُسته در خاکی را به تنه‌ی درختی در خاک و اقلیمی دیگر پیوند می‌زند. و نیز با تشبیهی زمین‌شناختی می‌توان گفت همچنان که سنگ‌ها و موادِ کانی براثر گذشتِ زمان و فعل‌وانفعالاتِ رسوبی در هر اقلیم جغرافیایی به شکلی خاص قوام می‌گیرند، واژه‌ها و معناها نیز حاصلِ لایه‌بندی‌ و رسوبِ موادِ ذهنی و زبانی در طولِ تاریخِ هر فرهنگ اند.

دو کلمه‌ی génie و daïmon (و صورتِ فرانسوی‌اش démon) نیز سفر و سرگذشتی دور و دراز دارند. خلاصه‌ی ماجرا این است که در یونانِ باستان « دایمون »، کلمه‌ای همریشه با دیو، به موجودات و نیروهای معنوی، روحانی، ایزدی یا مینویی گفته می‌شد که رابط و واسطِ میان انسان و خدایان بودند. (مانندِ فروهرها در فرهنگ و باورهای ایران قدیم). خودِ همین تواناییِ دیالوگِ درونی انسان با بخشِ معنوی و خدایی درونش، یعنی شنیدنِ ندای باطنیِ خویش نیز نوعی « دایمون » بود. و « دایمون سقراط » نیز همین بود.

این معنا و مفهوم در سفر و انتقال به فرهنگ و زبانِ لاتینی و رومی، به واژه‌ی genius تبدیل شد که ریشه‌ی واژه‌ی امروزی génie در زبان فرانسوی است. ژنی، نوعی دایمونِ بود که مایه‌ی حیات و زندگی بود و از سرنوشتِ انسان از تولد تا مرگ نگهبانی می‌کرد.  سپس باور به این نیروی محافظ و نگهبان، یا فرشته‌ی نگهبان، علاوه بر انسان، جاها، مکان‌ها و شهرها را نیز دربرگرفت. هر جایی می‌توانست ژنیِ خود را داشته باشد. سپس توانایی، آفرینندگی و ویژگیِ خاص یک فرد، یک مردم و یک زبان نیز، « ژنی » ِ خاصِ آن فرد، آن مردم و آن زبان محسوب شد.

(در ضمن می‌دانیم که از خلال این سفر و فراشدِ درازِ تاریخی، مفهومِ خداییِ و بدویِ « دیو » و « دایمون » با ظهور دین زرتشت و مسیح تغییر کرد و دیوها و دایمون‌ها به دو دسته‌ی خیر و شر تقسیم شدند. سپنتامینو، و انگره‌مینو، اهورایی و اهریمنی، در دین زرتشتی و فرشته‌‌ها و ملائکه‌ی خوب ange از سویی و فرشته‌ی رانده‌شده (شیطان)  یا دیو démon ها از سوی دیگر در مسیحیت.)

 

پس در مجموع برای معادل‌یابیِ فارسی در برابر génie در این شعرِ رمبو، ما باید به مفهومی بیندیشیم که هم بر نیرویی معنوی، خدایی، فرشتگانی، و هم بر توان و نبوغِ ابداع و خلاقیت و زندگی‌آفرینی دلالت داشته باشد.

من سال‌هاست که به دنبال چنین واژه‌ای می‌گردم و هنوز آن را نیافته‌ام! جالب این‌که گاهی سرنخ‌هایی از « این سو »، پیدا می‌کنم. مثلاً در واژه‌نامه‌ی فلسفی از ولتر آمده است:

« در باره‌ی ژنی و دایمون در مقاله‌ی فرشته سخن گفتیم. دانستن اینِ نکته آسان نیست که آیا پریانِ پارسیان پیش از دایمون‌های یونانیان ابداع شده یا نه، اما به احتمال قوی چنین بوده است.»

پس آیا در زمان ولتر، مفهوم « پری »، دست‌کم در ذهنِ فرهیختگانِ آن زمان، هنوز معنایی مترادف و معادل با دایمون داشته است؟

به یاد واژه‌ی « پردیس » می‌افتم که پس از سفرها و جابه‌جایی‌ها به صورت « فردوس » به زبان فارسی برگشت. از سوی دیگر آیا همان‌طور که در زبان‌های خارجی واژه‌هایی چون « جهاد » را عیناً و بدون معادل‌گذاری به کار می‌برند، ما نیز اکنون آیا ناچار نباید کلمه‌ای چون « ژنی » را به همین صورت واردِ زبان کنونی کنیم؟

 

نکته‌ها و پرسش‌هایی که در باره‌ی کلمه‌ی همزاد به عنوان معادلِ کلمه‌ی génie به نظر من می‌رسد به‌طور خلاصه این‌ها هستند:

– کلمه‌ی « همزاد » تا جایی که من دیده‌ام در تعریفِ مفهومِ « ییما یا ییمه »، به معنی « یوغ، جفت و دوقلو » در متون و تفسیرِ متون زرتشتی به کار رفته است. جالب این‌جاست که خودِ بهرام فره‌وشی در کتابش  فرهنگ فارسی به پهلوی  مدخلی زیر عنوانِ « همزاد » ذکر نکرده است، اما به نظر می‌رسد در کتابِ  جهانِ فره‌وری  همین کلمه را برای تعریف مفهوم « امشاسپند » و « فروهر » به کار برده است. اما مسأله‌ی بزرگ و بنیادین این است که معنای جفت و همزاد در بینشِ زرتشتی با تغییر معنایِ مفهومِ « دیو » از بسترِ معنایی کهن خود و از باورها و جهان‌بینیِ پیشازرتشتی برکنده و جدا می‌شود. کتابِ وندیداد یا “قانون و شریعتِ ضدِ دیو”، در واقعِ تدوینِ نظریِ چنین گسستی است. این گسست و جدایی از همان جنس و سرشتی است که در دین‌های دیگر نیز در برابرِ باورها و اسطوره‌های کهن رخ می‌دهد.

نخست به جدولی در باره‌ی ریشه‌شناسی کلمه‌ی دیو در زبان‌های هند و اروپایی، و به‌ویژه یادداشتِ پژوهنده‌ی آن، منوچهر آریان‌پور کاشانی، توجه کنیم:


در رقص و جدال با دیو و خدیو | بهروز صفدری


از سوی دیگر، نزدیکی و همانندی ریشه‌شناختی دو کلمه‌ی « دیو » و « دو »، از جمله در اوستایی و سانسکریت، یعنی deva و dva ؛ با dea  از نظرِ برخی پژوهندگان دلیلِ این موضوع است که «دیو» به معنای همزاد، جفت و دوقلو هم بوده است.

نوشته‌های منوچهر جمالی در این باره، با وجود شیوه‌ی شرح و گزارشِ مغلوط‌اش و نثرِ نابسامان و آزارنده‌اش، حاوی بسی نکته‌های راه‌گشاست.

مفهومِ génie در شعر رمبو، مفهومی غیرمسیحی است و پژواکی از باورهای کهنِ دایمونی ( در مصر و یونان ) و «دیو»پرستی (دیویسنای پیشازرتشتی در مقابلِ مزدیسنای زرتشتی) دارد، حال آن‌که مفهومِ «همزاد» تاکنون معمولاً با درک و دریافتِ خاصِ زرتشتی و مزدیسنیِ آن به کار رفته است. به گمان من کلمه و مفهومِ «همزاد» را بیشتر باید معادلی در برابر مفهومِ « double » دانست. پژوهشِ روانکاوِ دگراندیشی چون اوتو رانک، در تقابل با آرای فروید، در بررسی تاریخی و فرهنگیِ مفهوم « جفت یا همزاد » در این باره بسیار روشنگرانه خواهد بود، که طرح و معرفی آن را به مجالی دیگر وامی‌نهیم.

– در فرهنگ ادبیات فارسی ( محمدرضا جعفری، انتشاراتِ معین، ۱۳۸۷،چاپ دوم)، که فرهنگ نسبتاً جامع و مفصلی است در زمینه‌ی کاربرد مفاهیم در ادبیات فارسی، درآیه یا مدخلی با عنوان « همزاد » نیامده است. در فرهنگ دهخدا نیز، معناهای اصلی این واژه « هم‌سن، هم‌سال، دوقلو، توأم» ذکرشده و فقط در پایان این اشاره‌ی مختصر از برهان قاطع نقل شده است: «مشهور است که چون فرزندی متولد شد جنی هم با او به وجود می‌آید و با آن شخص همراه می‌باشد. آن جن را نیز همزاد می‌گویند».

– در فرهنگ‌های دوزبانه‌ی فارسی، کلمه‌ی فرانسوی génie (و genius انگلیسی) به‌طور کلی چنین معنا شده:

نبوغ، نابغه، قریحه، سجیه، (واژگان ادبیات و گفتمان ادبی، آگه، ۱۳۸۱)

فرشته‌ی نگهبان؛ روح، طبع ؛ تواناییِ ذاتی؛ نبوغ، نابغه (داریوش آشوری، فرهنگ علوم انسانی، نشر مرکز،چاپ سوم، ۱۳۸۱)

نبوغ؛ نابغه، استعداد؛ قریحه، ذوق؛ خصلت، ویژگی، خصوصیت؛ جن، پری، مهندسی (فرهنگ فرانسه فارسی، پارسایار، ۱۳۸۴)

و سعید نفیسی به صورتی کامل‌تر و صادقانه‌تر، تقریباً همه‌ی معادل‌های ممکنی که در فارسی به ذهن‌اش رسیده برای این کلمه آورده است:

فرشته، فریشته، افرشته، امشسپنت، امشسپندان، یزت، یزتان، ایزد، ایزدان، فروه‌وشی، سروش، جن، دیو، ملک، ملائکه، ملکِ موکل، موکل، جنی، شیطان، همزاد، فراست، قریحه، ذکاء، دها، ذهن، عقل، فرهنگ، استعداد، ذکاوت، براعت، منتهی، منتهی درجه‌ی قریحه و فراستِ انسان، داهی، اهیه، نادره، نابغه، عبقری، اختصاص، خصیصه، مخصصات، امتیازات، ممیزات، اختصاصات، خصایص، علم قلعه‌سازی و حمله ودفاع از قلاع، فوج مهندس، هیئتِ مهندسین.

و سرانجام این‌که محمد حیدری ملایری برای واژه‌ی genius فقط در معنای متداول و آشنای نابغه و نبوغ، معادل‌های فرهوش و فرهوشی را پیش‌نهاد کرده است، که البته پاسخ‌گوی نیاز ما به معادل‌یابیِ جامع برای این واژه نیست.

بدیهی است که از میان معناهای گوناگون این کلمه، ما در شعرِ رمبو فقط با طیفِ معنایی خاصی برای génie سروکار داریم. یکی از پژوهندگان و رمبوشناسانی که من کارش را می‌پسندم، به نام آلَن بِرادِل، این معنا را چنین خلاصه کرده است: [واژه‌نامه‌ها برای کلمه‌ی « ژنی » دو معنای اصلی برشمرده‌اند:

۱- «ژنی» بر موجودی فراطبیعی، الوهیتیِ اسطوره‌ای، پرسوناژی تمثیلی دلالت دارد: ژنی یا دایمونِ سقراط؛ ژنیِ شرقیان؛ ژنیِ آزادی، که بر نوکِ ستونِ ژوییه در میدانِ باستیِ پاریس نصب شده است.

۲- «ژنی» بر مجموعه‌ای از استعدادها و خصائلِ متمایزکننده‌ی یک فرد، یک مردم، یک زبان، یک دین، و غیره دلالت دارد: “ژنیِ مسیحیت”، اثرِ شاتوبریان، در ستایشِ ارزش‌های والای اخلاقی و تمدن‌سازِ دینِ مسیحی نوشته شده است. این کلمه توسعاً می‌تواند همچنین به معنای شخصی باشد که از بالاترین حدِ استعدادهایی برخوردار است: ژنیِ نقاشی کسی است که از بالاترینِ حدِ توانایی‌های یک نقاش برخوردار است.

می‌توان گفت که رمبو هر دو معنای این کلمه را به کار می‌گیرد. از سویی، « ژنیِ » این شعر را در برابرِ خدای انسان‌شده‌ی مسیحیت قرار می‌دهد. به نظر می‌رسد رمبو با «ژنی» می‌خواهد شکلی غیردینی از استعلا را تعریف کند، یعنی نیرویی که فراانسانی اما با مشارکت انسان، اصلِ اولیه‌ی همه‌چیز اما بدون ذاتِ خداوندی، نه بیرون از انسان بلکه بخشی از سرشتِ او باشد، یعنی که ژنیِ خاصِ انسان باشد، همان‌طور که از ژنیِ خاصِ یک مردم (برای نشان دادنِ ویژگیِ عمیقِ هویت‌اش، شیوه‌ی زیستن و اندیشیدن‌اش، و نحوه‌ی در جهان بودن‌اش) سخن می‌گوییم. بنابراین «ژنی» بیشتر همچون بازنمودِ تمثیلیِ یک اصلِ مجرّد جلوه می‌کند. رمبو با این تمثیل بر آن است تا آن‌چه را که به نظرش ذات و گوهر زندگی است از منظرِ خداناباوری تعریف کند. یا به عبارت دیگر اس و اساس و جوهره‌ی انسانی یا بالقوگیِ انسانی را، یعنی امکان‌هایی را که انسان به صورتی نهفته در خود دارد و می‌تواند آن‌ها را با تحقق‌یابیِ کاملِ وجودش فعلیت بخشد. اغلبِ مفسران همین تحلیل را از این شعر داشته‌اند.

برای مثال، آلبرتِ پی می‌نویسد: “این ژنی شاید در تحلیلِ نهایی ژنیِ بشریت باشد. این شعر سرودِ افتخار، به افتخارِ انسانی است که سرانجام خودش شده است”.

از سوی دیگر، رمبو این « ژنی » را در سیمای اولوهیتی انسان‌انگارانه نشان می‌دهد. کلماتی که در توصیف‌اش به کار می‌برد همان‌هایی است که در وصفِ آدمیان نیز به کار می‌رود : نفس کشیدن، سر و کله، دویدن، تن و بدن، نگاه، گام، پایین رفتن، رفتن، شناختن، دوست داشتن، دنبال کردن. او موجودِ فراطبیعیِ خیرخواه و بشارت‌دهنده‌ای است که یادآورِ چهره‌ی عیسا است (همچونِ زرتشتِ نیچه). آیا چنین متناقض‌نما یا پارادکسی قصد و نیتیِ مضحکه‌کننده داشته و هجویه‌ای علیه مسیحیت بوده است؟ آیا قصدِ داشته با این التقاط و تقلیدِ تمسخرآمیز، با دخل و تصرف یا مضمون‌ربایی از شدتِ عاطفیِ دین‌داریِ مسیحی، از آن برای تشریحِ یک جهان‌بینیِ ماتریالیستی، برای بیانِ احساسِ همدستیِ خیره‌کننده و مدهوش‌کننده میان انسان و زمین استفاده کند؟ طرحِ چنین پرسش‌هایی برای فهم و تحلیلِ این شعر ضروری است.]

در ضمن یادآوری کنم که مشکلِ معادل‌یابی فارسی برای کلمه‌ی génie نه فقط در این مورد خاص در شعرِ رمبو بلکه مثلاً در مورد مضمونِ معروف دکارتیِ malin génie نیز بسیار دردسرساز بوده است. من در مروری سریع در متن‌های فارسی به این معادل‌ها برخوردم:

اهریمنِ نابغه، نابغه‌ی شریر، نابغه‌ی دیوانه، شیطانِ فریب‌کار، شیطانِ نابغه، روحِ خبیث، اهریمن بداندیش، شیطانِ شریر.

نکته‌ی جالبِ دیگر این است که در ترجمه‌ی کلمه‌ی malin در این‌جا معادل‌هایی به کار رفته که اغلب به عنوانِ مترادفِ « دیو » و برای «دایمون» نیز به کار می‌رود.

اگر از آن‌چه تا کنون گذشت این نکته را به یاد داشته باشیم که « ژنی » و « دایمون »، در طیفِ معنایی واحدی جا می‌گیرند، می‌توانیم آسان‌تر پی ببریم که مشکلِ معادل‌یابی از ابهامِ مدلول‌های این کلمات در ذهنیت حاکمِ کنونی و نه از وجود یا فقدانِ دال‌ها آب می‌خورد. برای مثال، در ترجمه‌ی فارسی یکی از زیباترین متن‌ها درباره‌ی نیچه، نوشته‌ی اشتفان تسوایک، عنوان فرعیِ آن «جدال با دیو»، در ترجمه‌ی لیلی گلستان حذف شده است.

هر چند این پیچیدگی و ابهام در زبانِ فرانسوی هم تا اندازه‌ای وجود دارد، اما نه به عمق و شدتی که ما در فارسی با آن روبه‌رو‌ایم.

هم از این‌رو، برخی از اندیشه‌ورزان فرانسوی خواستار آن شده‌اند که کلمه‌ی daimon به démon (صورتِ کنونی واژه، و به معنای دیو، غول، هیولا، و ازاین‌دست) ترجمه نشود و به همان صورت اصلی به کار رود تا معنای اصلیِ خود را حفظ کند. کاری که  محمد حسن لطفی نیز در ترجمه‌‌هایش از متون فلسفی یونان انجام داد و کلمه‌ی « دایمون » را بدون معادل‌گذاریِ فارسی به کار برد.

به گمان من یکی از عللِ عمق و شدتِ غرابتِ این مفاهیم برای ما، علاوه بر سرگذشتِ پُر پیچ و خم و پُر گزندِ فرهنگی و تاریخی‌مان، این بوده که اندیشه‌ورزان و صاحب‌نظران ایرانی در دوران مدرن در تقابل با باورهای خرافی بیش از اندازه مقهور و مسحورِ عقل‌گرایی و علم‌گرایی شده‌اند. حتا دوست‌داشتنی‌ترین چهره‌های ما در این عرصه (برای نمونه، هدایت در « نیرنگستان »، یا شاملو در « کتاب کوچه ») رویکردی از نوع اوکتاویو پاز یا بنژامن پِره در پرداختن به ریشه‌های اسطوره‌ای و دیرینه‌ی بسیاری از آیین‌ها و باورهای عامیانه و مردمی نداشته‌اند. گویی بر اثر فقدان نوعی دیرین‌انسان‌شناسی [پاله‌ئوآنتروپولوژی]، رویکردی سطحی و همان سیاه یا سفید دیدنِ مطلق، و دو سویه‌ی نکوهش یا ستایش، مانع از نگاهِ مرکب و  تمامیت‌بینی می‌شده است. حال آن‌که در کنار اشکال بی‌شمارِ جعلی و قلابی، و بنابراین خرافی، در باورها و آیین‌های رایج، که عمدتاً بر اثر نفوذ و سلطه‌ی ایده‌ئولوژی‌های ناهمخوان و ترکیب و التقاط‌های معیوب و جهالتِ تحمیل‌شده ایجاد شده‌اند، هنوز آثاری از باورهای اسطوره‌ای و شاعرانه‌‌ی دیرینه در گوشه و کنار ایران مشاهده می‌شود. به این نمونه توجه کنیم:

« مردم برخی مناطق ایران به شماری از دیوها به عنوان موجوداتی نیکوکار، حامی و پشتیبانِ دام‌ها، آب‌ها و مزارع اعتقاد دارند که به محصول و کار و زندگیِ آن‌ها “برکت” می‌دهند. رمزگشایی از چهره‌ی دوگانه‌ی دیوها و موجوداتِ وهمی را که از یک‌سو به آدمی آسیب می‌رسانند و از سوی دیگر به او خیر و برکت می‌بخشند مدیون پژوهشی از گارنیک آساتوریان هستیم که در آن یکی از دیوهای حامیِ آب و دام به نام سیاه‌گالش را مورد مطالعه و بررسی قرار داده است. وی سیاه‌گالش را یکی از چهره‌های حیاتی و زنده می‌داند که از اعصار پیش از اسلام بازمانده و از جمله خدایان حیوانی بوده که در زیارتگاه‌های جوامعِ دام‌دار مورد پرستش قرار می‌گرفته و حتا باور به آن با تغییرِ نظام‌های معیشتیِ جوامع طیِ قرن‌ها مستحکم‌تر شده است. سیاه‌گالش در نواحیِ گیلان و مازندران به‌ویژه مناطقِ تالش‌نشینِ گیلان فعال است. […] آساتوریان به عنصرِ رنگِ “سیاه” در روایت‌های مربوط به سیاه‌گالش توجه داشته و داده‌های جالبی ارائه می‌دهد. وی سیاه‌گالش را در شمارِ “ایزدانِ زمین” آورده و صفتِ سیاه را بازمانده از اسطوره‌ای که درباره‌ی آن روایت می‌شده می‌دانسته است. سیاه معانیِ نمادین بسیار دارد. از جمله هر آن‌چه به زمین مربوط می‌شود و از آن می‌روید و در ارتباط با خاک است با سیاه تعبیر می‌شود و به‌طور مستقیم با غریزه‌ی جنسی و تحریکِ جنسی و آرامش‌بخشی در ارتباط است. […] گاه او همچون کودکی خوش‌رو و خندان ظاهر می‌شود؛ اما بیشتر اوقات نامرئی است و نشانه‌ی وجود او آسان شدنِ شرایط سخت و یاری‌رسانی و امدادِ غیبی در تنهایی و بی‌کسی است. هرچند سرشتِ ماوراییِ سیاه‌گالش همچون دیگر همتایانش اقتضا می‌کند که به پیکرگردانی و حلول در پیکر جانوران نیز در آید. چنان‌که در تالش گوزنِ نرِ بزرگ یا بزِ نر را سیاه‌گالش می‌دانند و او را نگهبانِ شکارگاه می‌خوانند.» ( دیوشناسی، معصومه ابراهیمی، ص. ۱۳۰-۱۳۱ ).

می‌دانم که بعید است دوامِ چنین نمونه‌هایی از باور به دیوهای نیک‌سرشت بتواند معناهای مثبت و خداییِ دیو را بازگرداند. اما این فرضِ تقریباً محال به ما امکان می‌دهد نوعی دیو ـ خدا را تصور کنیم که در این‌صورت معنایی نزدیک به ژنی و دایمون خواهد داشت. اگر من برعکسِ انتخابِ بیژن الهی در ترجمه‌ی عنوان شعرِ génie، معادل اولیه‌ی او یعنی « جنّی ـ را بر « همزاد » ارجح می‌دانم از آن‌روست که در کلمات جن، جنّی، جنون، مجنون، پژواکی از دیو و دیوانه و دیوانگی می‌شنوم. و شاید جنون و دیوانگی شاعر، خود نوعی آمیزش با جن ـ دیو ـ خدا باشد، یعنی شیفتگی و شیدایی به نیرویی آفریننده و آفریدگارانه از سوی دیو ـ خدایی genius که آفریدن، générer ، همریشه با ژی و ژیان و زندگی، در سرشت اوست.  به یاد کلمه‌ی « ژی » و « ژیان » ( زندگی در زبان کردی ) می‌افتم. و در فرهنگ کردی به فارسیِ هه‌ژار این واژه را پیدا می‌کنم: ژیهاتن : شایستگی؛ ژیهاتی: شایسته، نابغه. آیا این نوعی نزدیکیِ معنایی میان ژنی و ژیهاتی نیست؟

تنها کلمه‌ی فارسی که در گوش و ذهنِ من پژواکی از هر دو واژه‌ی خدا و دیو دارد، خدیو است.‌ آیا خدیو می‌تواند معادلی برای ژنی و دایمون باشد؟ آیا بهتر نیست برای ژنی نیز مثل دایمون دنبال معادل نگردیم و همان را با درکِ معناهایش در فارسی هم به کار ببریم؟ آیا جنّی، دست‌کم از لحاظِ آوایی، و تا حدودی معنایی، نزدیک‌ترین معادل نیست؟ این‌ها پرسش‌های به‌جایی است برای مترجمی که با دیو ـ خدا، یا خدیوِ زبان در رقص و جدال است.

به این شعر و ترجمه‌اش بازخواهیم گشت.

درباره‌ی بهروز صفدری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.