۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبکتاب هستی| ماریا نگرونی
طبق معمول راننده تاکسی مرا جایی برد که نمیخواهم بروم. زمانی در خیابان سوریه گمشده بودم؛ دیگرباره در ریتایرو سر درآوردم، چهار بلوک دورتر از خانه مادرم(وقتی میخواستم به راکسی دیسکو در منهتن بروم). حالا میگوید که مرا در تتروپلیس پیاده میکند. اما الآن هیچ …
ادامهی مطلب