۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبشعرهایم
که میگوید که شعرند شعرهای من؟ شعرهای من، شعر نیستند. وقتی بدانی شعرهایم شعر نیستند آنوقت میتوانیم از شعر حرف بزنیم.
ادامهی مطلب