۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبدر شهرهای ناشناس
وقتی در شهرهای ناشناس باران میبارد آبی که فرومیبارد با من از چیزهایی میگوید که نمیدانم. در کرانهی دریا نیست بیتردید همه خود را مسافرانی مییابیم از یک کشتی کشتیِ مجانین شاید.
ادامهی مطلب