بازگشت به شهر
درخانه ای که تابستان واردِ آن شده بود
نبودن، جایش را …
سَر و سِرّ
حتی فردا
حتی فردا هم زندهام
که لازم نیست تردید کنی
در موها و ناخنهایم هنوز …
جایگاه
به آرامی در من رشد میکند
آن دیگری که درهیچ شبیه من است
و …
زن کشاورز در ایفیرز
هر روز هنوز
با سنگ قبرش حرف میزند
در گورستان کوچک روبرو
منظرهی مقابل …
یکی پرسشی دارد
یکی صدف را نمیخورد
یکی دیگر نمیرقصد
یکی چهارپایه را به صورت صاحب بار …
دختر آنتورپی
شب بود و دیر وقت
نور چراغ باران را میگرفت
بر سنگفرش میکوبید
درخیابان …
چرا گاهی من غمگینم؟
زندگی سرد است
همهی بسترها جمع شدهاند
ملحفهها یخ زدهاند
بخاری خاموش
زندگی سرد …
جزیره
چیزی غمانگیز در اندوه است
انگار که خود به تنهایی کافی نبود
صدا زدن …
زبان یهودی
پدرم ترانهای را برای من میخواند
که مادرش در گذشته برایش خوانده بود
ترانهای …
عیادت بیمار
پدرم ساعتها ، خاموش کنار تختخوابم نشسته بود
وقتی کلاهش را بر سر میگذاشت…
هر صبح
هر صبح، در فاصله پوشیدن کفش پای چپ و راستش
همهی زندگیاش را همراه …
دریا
دریا را میتوانی بشنوی
با دستهایت بر گوشات
در صدفی
در شیشهی خردلی
یا …
گفتن چیزهایی که مهم نیستند به کسی
باران میبارد و کسی نیست که بگوید
چقدر خیسام. باران میبارد و کسی نیست…
روشنایی روز
از به هم ریختگی ملحفهها و
دلشورهی بیدار شدن، پردهها
باز، رادیو روشن، و …