گفت
بزنیم بریم
با هم
بر تختخوابی بزرگ
دراتاق هتلی
لباس خواب به تن…
زبانهایی هستند
زبانهایی هستند که در آن
گذشته را نمیتوانی بیان کنی
فقط زمان حال دارد…
زمستان
تنها این تصویر را در برابرم میبینم
و از این رو نمیخواهم که بگذارم …
نقاشی
در نهایت میخواهیم همیشه باز
همان را ببینیم: خانهای میان درختها
همانطوری که بچهها، …
هیچ بحثی نیست
هیچ بحثی نیست
دوست داشتن را دلیلی نیست
میتوانم از تو بخواهم
هیچگاه مرا …
لو میسترال *
باد در همهی زبانها
هر نامی هم که داشته باشد
مذکر است
یا بهتر …
بهار در خیابان نقاشها
تو را آن روبرو دیدم
انگار که از پناهگاه زیرزمینی بیرون آمده بودی:
با …
پنجشنبه
در قطاری نشستم و مرا به شهری برد
که در آن کار میکنم
از …
آخر تابستان در کنار رودخانهی لیی*
این چیزی است که یک نقاش میخواهد ببیند:
چمنهای رنگ پریده، شاه بلوطها
و …
شوق پیادهروی
آرام نشستن عرق بر ابروهایت را حس کردی
نگاه کردی به کجا قدم میگذاری…
دوشنبه
هر کسی میتواند صد بار
پنجره را باز کند و دوباره ببندد
قهوه درست …
اگر مادرت بمیرد
اگر مادرت بمیرد
درِ باغی وحشی و خُودرو
بسته میشود
همان که همگان …
خطی کشیدم
پدرم
پدرم
به زخمها نمک پاشید
پدرم زخمها را دوست داشت
آنها را هربار تازه …
هدف مقدس است
عنکبوتی را آزردن
مگسی را کشتن
جیرجیرکی را له کردن
قورباغهای را باد کردن…
خانهای بسیار روشن
در خانهای بسیار روشن زندگی میکنم، بیهدف
همهجا سر میزنم، به همهی اتاقها میروم…