یکی صدف را نمیخورد
یکی دیگر نمیرقصد
یکی چهارپایه را به صورت صاحب بار پرتاب میکند
یکی میگوید پدربزرگ دست بردار از این حکایتهای قدیمیات
یکی میخواهد الفبا بیاموزد
یکی شلاق رییس را برمیدارد
یکی اسلحهایی میدزد
یکی میگوید این زمین من است
یکی دخترش را به ارباب پیشکش نمیکند
یکی با دو کلام پاسخ نمیدهد
یکی ذرتهایش را مخفی میکند
یکی جشنی نمیگیرد وقتی که ماشینهای باری میرسند
یکی به زمین تف میاندازد وقتی سربازها را میبیند
یکی نوارها را میچیند
یکی خود را در جنگل پنهان میکند
یکی دیگر خواب نمیبیند
یکی آغاز میکند
یکی برای همیشه بیدار است
یکی پرسشی دارد
یکی مقاومت میکند
و بعد یکی دیگر
و باز یکی
و باز.