ایستادهام تنها در مرکز دایره
و سنگسار کنندگان در سوها
برف آب شده
زمین …
ژرفای درک
در هزارتوی دلم
خانهای از آن تو ست
– اگر بپذیری –…
گاهِ بدرقه دوست به یادت میآید
گاهی که گمان میبری باید سالی بگذرد
تا …
پروانهای به شیشه میکوبد
در سرمای پاییز
از پشت پنجره
به شوق نور
چیزی …
گاه شخم بهاری
پرنده سرمست آواز خویش است
خیش میشکافد و خاک به شوق …
در آینه نگریستم
خود را ندیدم
نا آشنایی به گذشته خیره بود
خوشبختانه من …
تا قدرت داری
در اکنون این لحظه
این جهان تاریک را شمعی بیافروز
بخواه …
هر بهار
بذر کاشتم
از اشکهای سیاهم
از پس شب اما
صبح بر نخاست…
نیایش من:
ای روشنای نکویی
روشنتر از خورشید
بتاب بر چشمم
نمی خواهم جز …
اگر تو واقعی بودی
ای رویای شاعرانه
ای نقش خیال
من به مقصد رسیده …
سفر به روشنای دور
به پایان بینهایت تاری
نه خامی خیالی در ذهن
نه …
بیزمانی را
نتوان سنجید به سنجش زمان
فردای پنهان از دور دست پیدا ست…
چراغ آسمان خاموش
روی آفتاب سیاه
تا مغز استخوان میرسد سرما
سفر به نابودی …