گرگها که زوزه میکشند
و شکارچیها که میگذرند
هنوز میان درختان سرگردانم
و نمیدانم، …
شعر ۱۷، شب پلنگ | کلارا خانس
تنها سایهی این عشق را می بینم
تجلیِ بالی را که راه خود را …
شعر ۱۸، شب پلنگ | کلارا خانس
وقتی که سگها
پارس میکنند،
از میان دریاچههای گلآلود
مناجاتی از خزه میگذرد.
پنهان …
شعر ۱۹، شب پلنگ | کلارا خانس
آه، حیوانِ وحشیِ من
روزی که به صورتم پرت کردی
روبانی را که به …
شعر ۲۰، شب پلنگ | کلارا خانس
آه، حیوانِ وحشیِ من
بگو که منم آن خوابگردی
که از پژواک تا پژواکِ …
شعر ۲۱، شب پلنگ | کلارا خانس
امروز ردپایات را دیدم
تمامِ آن گلهای رزماری ، همهی آن بفشهها
و تمامِ …
شعر ۲۲، شب پلنگ | کلارا خانس
درختی همرنگ چشمهایم
شاخ و برگش را تا من گسترد
تا بر دقایق شکوه …
شعر ۲۳، شب پلنگ | کلارا خانس
برگهای هراس میپژمرد
و آرام آرام
بر دلواپسیهایم باران میبارد
برگها با باران مینشینند…
شعر ۲۴، شب پلنگ | کلارا خانس
غرش نقرهای طنین میاندازد
و شب را از هم میدرد
در کمین نشسته، عشقات،…
آفرینش
از ماسه و آب
تناش را شکل دادم
در تن خویش.
از ماسه و …
رویا
دستی در لمس سطح آب
نام مرا زدود
از خاطرهام.
رویایی مرا پوشاند
که …
خورشید
خورشید
با گیسوان شیر
خود را در مرداب مینگریست.
خود را در آبها میبلعید.…
و نظر دوختم به آب
و نظر دوختم به آب،
ظرافتش را دیدم
و نگاهش را در چشمانم
رود…
آه، سرگیجهی هذیان!
آه، سرگیجهی هذیان!
جاذبه مجذوبم نمیکند
به تناوب خاکم و آتش
هوا و آب…
نیبزن چوپان
چوپانِ بره به دوش
به سوی مرگاش نبر!
بستری از برگها فراهم کناش
بگذار …
و از دل سرسبزیها
و از دل سرسبزیها
ندا در آمد:
میان جان و حواس
مغاکی میگسترد.
تنها …