در دلش یک ماهی میبرد
از دریای چین.
گاه آن ماهی را دیدهاند
که کوچکتر در چشمانش میگذرد.
در باور ملوانیاش
میخانهها و پرتقالها را از خاطر میبرد.
به آب نگاه میکند.
*
زبانی از صابون داشت
کلماتش را میشست
و خاموش میشد.
جهان مسطح، دریای پست و بلند
صد ستاره و قایقاش.
مهتابیهای پاپ را دید
و پستانهای طلایی دخترکان کوبایی را.
به آب نگاه میکند.