۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبشایعهی شب | فلیکس سوآرز
در این لحظه، در این ارتفاعات نمناک، وقتی که خواب را میطلبم و بیهدف میاندیشم به نامات، کارهای کوچک نکرده، اخگرهای ریزت، آه، ولرم و ملایم، چطور میسوزانماند.
ادامهی مطلب