۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبشعر ۱۴، کتاب زیرین | خوان خلمن
به هرچه میگویی پرندهای میافتد و من آشیان اویم. پرنده خموشی میگزیند در من. نگاه کن که با من چه میکنی؟
ادامهی مطلب