۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبشعر ۲۲، شب پلنگ | کلارا خانس
درختی همرنگ چشمهایم شاخ و برگش را تا من گسترد تا بر دقایق شکوه جلوس کنم بر بلندای سرخ پرندهای احضارم کرد و جنی از دود برایم بالشی آورد اما من، باید که ادامه دهم چرا که میان دندانهایم کلمهی ممنوع را حمل میکنم از میان …
ادامهی مطلب