۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبشعر ۶، شب پلنگ | کلارا خانس
کولیان آمدند سبدها پر از گلابی و روسریها مملوِّ سکهها سنگی به هوا انداختیم رقص آغاز شد و از کپههای آتش پریدیم کره اسبها رم کردند و ساعت دلتنگی آسمان را شخم زد و رد شد پاهایم را شبدرها پوشاندند سرت را گلهای شاهپسند
ادامهی مطلب